زندان گوهردشت (رجاییشهر) در مهر ۱۳۶۱ راهاندازی شد و اولین رئیس آن مرتضی حسینی صالحی با نام مستعار «صبحی» بود و هنوز هم بعضی اوقات از نام «مرتضی صبحی» استفاده میکند. او پس از آن که در کتاب خاطرات و در مقالات و گفتوگوهایم هویتاش را برملا کردم از پس پرده بیرون آمد. معاون او محمدی[1] در اصل شاگرد قناد بود و از مسجد لرزاده و خیابان خراسان با صبحی آشنا بود.
مرتضی حسینی صالحی در سال ۱۳۳۰ در یک خانوادهی سنتی در جنوب تهران به دنیا آمد و تا کلاس پنجم دبستان درس خواند و مانند دیگر اعضا و رهبران مؤتلفه سواد چندانی نداشت. او دارای ۵ برادر و دو خواهر است. سه برادر بزرگتر از او حسین، اکبر و اصغر نام دارند. در میان برادران صالحی، مرتضی که بعدها «صبحی» شد و جنایات زیادی را رقم زد از بقیه کمتر سیاسی بود. پیش از انقلاب، مرتضی ریش “ستاری” میگذاشت و با ماشین پژویی که داشت دنبال کاسبی بود. در دوران انقلاب که هنوز صفبندیهای سیاسی چندان مشخص نشده بود از داریوش فروهر هواداری میکرد و او را «آقا» مینامید و به همین دلیل در خیابان خراسان مورد تمسخر کسانی قرار میگرفت که از جریانهای مذهبی سنتی هواداری میکردند.
پیشینه سیاسی صبحی
صبحی پیش از انقلاب دو جا کار میکرد: در لبنیاتی برادران صالحی در خیابان خراسان که از پدرشان به ارث رسیده بود؛ و در دفتری در میدان “کندی” (“توحید” کنونی) که در آن به خرید و فروش کالا میپرداخت. به همین دلیل او کمتر در مغازه پدرش حاضر میشد که در دوران انقلاب بهخاطر حضور برادرش اکبر، یکی از مراکز پخش اعلامیه بود. از آنجایی که مرتضی ازدواج نکرده بود پس از مرگ پدرش با مادرش در خانهی پدریشان در همان خیابان خراسان زندگی میکرد.
صبحی در شهریور ۱۳۵۷ همراه با برادرانش در ارتباط با سیدعلی اندرزگو که در درگیری با ساواک کشته شده بود دستگیر شد و مدت کوتاهی زندانی بود. برادران صالحی در بهترین شرایط و در حالی که بازجویی جدی در میان نبود به زندان افتادند اما تا امروز نان آن را خوردهاند. در مدت دستگیری هیچیک از برادران شکنجه نشدند و مورد آزار و اذیت معمول نیز قرار نگرفتند. خانوادهی صالحی تمام سوابق مبارزاتیشان به دو ماه دستگیری در ارتباط با اندرزگو در سال ۵۷ برمیگردد. با هریک از برادران که صحبت کنید خود را رابط اندرزگو از سال ۴۲ به بعد معرفی میکند و میکوشد روی دست بقیه بلند شود.
صبحی در گفتوگو با نشریه «شاهد» به دروغ به گونهای جلوه میدهد که گویا از سال ۱۳۴۲ که دوازدهساله بود تا ۱۳۵۷ به مدت ۱۵ سال با اندرزگو در ارتباط بوده است!
او همچنین ادعا میکند که در سال ۱۳۴۲ به خاطر آن که سن کمی داشت در جلسات مؤتلفه شرکت نمیکرد اما بعد از آن در جلسات محرمانه مؤتلفه شرکت کرده است.[2] این در حالی است که پس از دستگیری رهبران مؤتلفه در سال ۱۳۴۳ فعالیت این تشکل متوقف شد و هیچ نشست محرمانه و یا غیرمحرمانهای نداشت و همگی پی کار و زندگیشان رفتند و یک پسربچه عملاً راهی به چنین نشستهای محرمانه نمیبرد.
در حاشیه: اندرزگو کیست و چرا او را بزرگ کردهاند
مقامات نظام ولایی و به ویژه مؤتلفه که از سال ۴۲ تا ۵۷ غالباً به گوشهای خزیده و به دنبال کاسبی بودند و جملگی وضعیت اقتصادیشان خوب شده بود، پس از انقلاب به دنبال سابقهتراشی برای خود برآمدند. این تلاشها در دههی ۷۰ و ۸۰، با توجه به امکانات وسیعی که در اختیار داشتند و دارند، وسعت گرفت. از آنجایی که آنها چیزی برای عرضه نداشتند و بهخاطر شرکت در مراسم «سپاس» و درخواست عفو از شاه مورد سرزنش قرار گرفته بودند، علی اندرزگو یک روحانی دونپایه را که فراری بود و مدتها در عراق و افغانستان و لبنان و سوریه زندگی میکرد و یا در حوزه علمیه چیذر و مشهد به درس طلبگی مشغول بود به عنوان چریکی کارآمد و مرد هزارچهره، کسی که ساواک برای سر او «صد میلیون»[3] جایزه تعیین نمود، بزرگ کرده و حول و حوش او به تاریخسازی پرداختند. اعضای مؤتلفه به این ترتیب در مقابل چریکهای فدایی خلق و مجاهدین و حتی اعضای گروههای مسلح کوچکی که از سال ۵۵ به بعد به فعالیت روی آوردند و پس از انقلاب سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تأسیس کردند، چریکی «هزارچهره» را تولید کردند تا از حقارت بهدرآیند و از طریق او عرضاندام کنند.
اندرزگو در سال ۱۳۴۳ به واسطه ارتباط با صادق امانی و مهدی عراقی به مؤتلفه پیوست و بعد از دستگیری آنها فراری شد. برخی منابع رژیم به دروغ عنوان میکنند که او نیز تیری به سمت حسنعلی منصور شلیک کرد و به همین دلیل در دادگاه مؤتلفه غیاباً به اعدام محکوم شد که اساساً واقعیت ندارد. خبرگزاری فارس، که به دروغپردازی شهرت دارد، در حالی که گزارش کرده اندرزگو متولد ۱۳۱۸ است، مینویسد:
«شهید اندرزگو که ۱۹ سال بیشتر نداشت، در این عملیات مسئولیت کُندکردن حرکت اتومبیل منصور در محدوده بهارستان را بر عهده داشت، تا شهید بخارایی بتواند با دقت عمل او را از پای درآورد. هنگامیکه شهید اندرزگو با موفقیت وظیفه خود را انجام داد، منصور به ناچار در نزدیکی مجلس از اتومبیل پیاده و عازم مجلس شد و همین امر فرصتی فراهم آورد که شهید بخارایی خشم و نفرت ملت مسلمان ایران را با گلولهای که در گلوی او نشاند، ابراز نماید. پس از این حرکت، شهید اندرزگو برای اطمینان از مرگ منصور، خود را به او رساند و گلوله دیگری در مغزش خالی کرد و به سرعت متواری شد.»[4]
نکتهی قابل توجه آن که اندرزگو که میکوشند او را «رامبو»ی اسلامی جا بزنند بر اساس روایت خبرگزاری فارس هم، در این تاریخ ۲۵ ساله است و نه ۱۹ ساله!
حاج مهدی عراقی چگونگی شلیک از سوی محمد بخارایی را تعریف کرده و میگوید:
«به مجرد اینکه منصور میآید پایین اسلحه را همان جوری که دستش بوده تیر اول را شلیک میکند که میخورد به شکم منصور، منصور که دولا میشود تیر دوم را میزند پس گردنش، تیر سوم را که میخواهد بزند [گارد محافظ میزند زیر دستش]، اسلحه میپرد بالا.»[5]
اندرزگو در حلقهی اصلی مؤتلفه که منصور را ترور کردند قرار نداشت. او یک عنصر حاشیهای بود و برای همین ساواک نیز بهطور جدی تا سال ۵۷ دنبال دستگیری او نبود.
سیدعلی اندرزگو در ابتدای سال ۱۳۴۳ ازدواج کرد اما پس از فراری شدن، همسرش طلاق گرفت تا این که در سال ۱۳۴۹ با کبری سیلسهپور ازدواج کرد و در عرض کمتر از ۷ سال دارای ۴ فرزند شد. وی دارای ویژگیهای جنجالی و آنارشیستی هم بود اما سابقهی هیچ عملیات مشخصی علیه نظام پهلوی از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۷ از او در دست نیست. علیرغم این که عوامل نظام ولایی میکوشند از او چهرهی یک انقلابی و چریک ورزیده و بزرگ بسازند اما نمیتوانند حتی انفجار یک ترقه را به او نسبت دهند ولی تا دلتان بخواهد طرح ترور شاه و عملیات دیگری را که هیچیک صورت تحقق نیافته، به او نسبت میدهند. آنقدر دروغ در مورد او گفتهاند که از شنیدن آن سرسام میگیرید.
پسر اندرزگو که در زمان مرگ پدرش کمتر از دو سال داشت او را مرتبط با «امام زمان» معرفی کرده و مدعی میشود پدرش در دفتر اسدالله علم، نفوذ و از این طریق به شاه هم دسترسی داشته است:
«پدر ما چندین بار خدمت حضرت امام رسیده بود و اجازه خواسته بود که شاه را بزند و قدرت این کار را هم داشت، یعنی نفوذی که اندرزگو به کاخ شاه داشت شاید خود درباریها هم نداشتند بهطوری که با رئیس دفتر علم رفیق شده بود و داخل مجموعه میشد و شاه را میدید، شاهی که دنبال اندرزگو بود و برای زنده و مرده او ۶۰ میلیون جایزه گذاشته بود! »[6]
نظام اسلامی به قهرمانپروریهای دروغین نیاز دارد و برای تولید مبارزان و قهرمانان خیالی دستگاههای عریض و طویلی با بودجههای سرسامآور راهاندازی کرده است.
سیدمحسن اندرزگو در ادامه میگوید:
«در سال ۵۴ مادرم داشت تلویزیون میدید، رئیس جمهور چین داشت اینجا میآمد و شاه میخواست به استقبالش برود و بابا قرار بود شاه را بکشد ولی انگار جایش لو رفته بود به همین خاطر اعصابش خرد بود. مادر تعریف میکرد که پدرم به او گفت: حاجخانم بنشین من چیزی بگویم، شاه اعصاب من را خرد کرده اما بدان این انقلاب پیروز میشود یا من هستم یا نیستم، یا با خون خودم و یا با دست خودم این انقلاب پیروز میشود و امام خمینی رهبر میشود. آن موقع یعنی در سال ۵۴ هنوز امامی مطرح نبود که رهبر شود. گفت: یک سیدعلی نامی رئیس جمهور او میشود. چون نام بابای خودم سیدعلی بود مادرم خیال میکرد خودش را میگوید. پرسید: خودتی؟ گفت: نه آن موقع من نیستم، آن سید علی بعداً رهبر میشود. کسانی که پشت سید علی بایستند سعادتمند و رستگار میشوند ولی آنهایی که در مقابلش بایستند آتش جهنم به سراغشان میآید.» [7]
هوآ گوئوفنگ (Hua Guofeng)، رئیس جمهور چین در تاریخ ۹ شهریور ۵۷، هشت روز پس از کشتهشدن اندرزگو به ایران آمد و با شاه دیدار کرد و نه در سال ۵۴.[8]
خامنهای نیازمند چنین افسانهسراییهایی است. به همین دلیل بازار تاریخسازی اسلامی گرم است.
سیدمحسن اندرزگو، این محصول دستگاه «ولایت»، کار را به آنجا میکشاند که مدعی میشود در سن ۲ سالگی همراه با مادرش تا انقلاب زندانی بوده است:
«ما گناه داشتیم چون بابا در قنداق ما اسلحه میگذاشت و اگر ساواک میفهمید پدر ما این کار را میکرد حکم اعدام ما را هم به عنوان معاونت و مشارکت در جرم میداد. البته حکم اعدام مادر در آمد اما انقلاب پیروز شد والا میخواستند مادر را در زندان قصر اعدام کنند. نامهاش را در خانه پدربزرگم فرستاده بودند که برای تحویل جنازه بیایید.» [9]
در حالی که پس از کشتهشدن اندرزگو ساواک آنها را از مشهد به اوین منتقل کرده و پس از یک بازجویی ساده از مادرش وی را به همراه فرزندانش آزاد کرده بود.
این تحفه «ولایت» در مورد مبارزات چریکی «رامبوی اسلامی» میگوید:
«افسر سر چهارراه یکی از (برونینگ و کلت ۴۵) اینها را به کمر بسته بود، میگفت: حاج خانم، این اسلحه او خیلی قشنگ است، من این را میخواهم، خواستن توانستن است! میرسیدیم خانه میدیدم که اسلحه او کمر آقاست! رفته افسر را زده و اسلحه او را برداشته. چندین بار این کار را میکرد و آنها را به گوشه و کناری میکشاند و با یک ترفندی الکی میگفت: من از اندرزگو خبری دارم، و اینها را میبرده و خلع سلاح میکرد. »
ورود به حلقه یاران مورد اعتماد لاجوردی
به داستان مرتضی صالحی (صبحی) برگردیم.
پس از پیروزی انقلاب، اکبر برادر بزرگ صبحی به شغل زندانبانی در مدرسه علوی و رفاه روی آورد و سپس از مسئولان زندان قصر و عاقبت مسئول انتظامات دادستانی انقلاب اسلامی شد. صبحی به اعتبار برادرش پایش به زندان و دادستانی باز شد و با اسدالله لاجوردی دمخور گردید. اگرچه عملکرد او پیش از آنکه به ریاست زندان گوهردشت برسد روشن نیست، اما بایستی توجه داشت که لاجوردی در آن دوران سیاه و تاریک بیجهت به کسی اعتماد نمیکرد و اختیار امنیتیترین زندان کشور را به او نمیسپرد. لاجوردی که حتی بر کار بازجویان و شکنجهگران نظارت میکرد و آمار پروندههای آنان را که منجر به صدور حکم اعدام و احکام سنگین میشد در نظر داشت حتماً چیزی در صبحی دیده بود که به او اعتماد کرد و چنین مسئولیت مهمی را به او سپرد. به ویژه که زندان گوهردشت در دوران ریاست صبحی دارای شکنجهگاه و شعبههای بازجویی و دادگاه نیز بود.
صبجی برای آن که سرسپردگیاش به لاجوردی را نشان دهد او را «آقا» خطاب میکرد. در دیدگاه سنتی «آقا» یعنی مراد و رهبر، چنانکه نزدیکان یک مرجع تقلید به او «آقا» میگویند. به خمینی و خامنهای هم «آقا» خطاب میشود. صبحی تصمیمگیری راجع به کوچکترین موارد را نیز به نظر «آقا» منوط میکرد.
هربار حضور لاجوردی در زندان گوهردشت باعث میشد صبحی که گوشبه فرمان او بود دستور محدودکردن امکانات زندانیان را بدهد.
دیسیپلین و نظم کمنظیر صبحی
صبحی برخلاف دیگر مسئولان زندان، نظم و دیسیپلین خاص خودش را داشت و پاسدارانی که ضوابط را رعایت نمیکردند تنبیه میکرد.
مجید بسطچی یکی از توابانی بود که در سال ۶۰ تیرخلاص زده بود و در شعبههای بازجویی به همکاری میپرداخت. پدرش از اعضای مؤتلفه و انجمن اسلامی بازار بود. صبجی این فرد را به علت این که بدون اجازه به پشتبام زندان گوهردشت رفته بود، ۶ ماه به سلول انفرادی انداخت، کاری که منجر به فروپاشی روانی او شد.
قدرتالله بخشی یکی از زندانبانان را نیز مدتی به سلول انفرادی انداخته بود. دلیل آن بر کسی مشخص نشد.
پاسداران و سرشیفتها موظف به ارائه گزارش به صبحی بودند و از این بابت کارشان نظم و انضباط داشت.
در دوران ریاست صبحی بر زندان گوهردشت و مسئولیت برادرش در اوین، اهالی خیابان خراسان و نزدیکان آنها نیز در این دو زندان مشغول کار شدند. سلمانی روبروی مغازهی لبنیاتی آنها ذر زندانهای گوهردشت و اوین مشغول کار شد. او روزها به سلولهای انفرادی مراجعه میکرد و با دریافت ۱۰ تومان که پول نسبتاً زیادی بود سر و ریش زندانیان را در عرض ۳ دقیقه با ماشین کوتاه میکرد. وی همچنین به علت حضور حسین صالحی در سازمان حج و زیارت همراه با کاروانهای حج نیز به مکه و مدینه میرفت و سر حاجیها را در آنجا نیز کوتاه میکرد.
سلولهای انفرادی گوهردشت
صبحی هنگام حضور در سالن ۱۹ گوهردشت در برخورد با زندانیان، چند هفته بازداشت در سال ۵۷ در ارتباط با اندرزگو را سابقهی مبارزاتی خود جلوه میداد و چنان از تجربیات زندان دوران شاه و ظلم زندانبانان و مأموران ساواک میگفت که شنونده تصور میکرد احتمالاً او چند سال زندان بوده است و رنجهای بسیاری را متحمل شده است.
اکبر صالحی برادر بزرگتر وی که تنها دو ماه و چند روز سلول انفرادی بوده میگوید:
«ما در این دو ماه و خردهای این گوشه سلول مینشستیم، نه ملاقاتی، نه یک تکه روزنامهای، نه هیچی، واقعاً دیوانه کننده بود.»[10]
صبحی اما مسئولیت زندانی را به عهده گرفت که بیشترین سلول انفرادی را داشت. صبحی و لاجوردی زندانیانی را که دارای محکومیت زندان بودند و علیالقاعده میبایستی دوران حبس عادی خود را بگذراندند، به بهانههای واهی راهی سلولهای انفرادی میکردند. صدها زندانی در گوهردشت در تمام دوران ۲ ساله ریاست صبحی در سلولهای انفرادی به سر میبردند.
من شخصاً دوران سلول انفرادی را همراه با جیرهی کتک تحمل کردم. مرا به دستور صبحی از بند عمومی به سلول انفرادی منتقل کرده بودند و لاجوردی برایم جیره کتک قرار داده بود تا به زعم آنها تشکیلات بند را لو دهم و در مورد آنها تکنویسی کنم. من در سلول انفرادی گوهردشت ماههای متوالی حتی زیرانداز و متکا نداشتم و مجبور بودم هنگام خواب کف زمین سرد یک پتو بیاندازم که هم به جای زیلو بود و هم تشک و با گذاشتن دمپاییهای خشک زیر سرم، به جای متکا، یک پتوی سربازی هم رویم بیندازم و تا صبح از سرما بلرزم. ماهها ملاقاتم نیز قطع بود، لباسهایم را نمیدادند و حمام نیز بدون حوله میرفتم و تمام طول مسیر را مجبور بودم لخت و با یک شورت طی کنم. داشتن کتاب و حتی قرآن و مفاتیح و نهجالبلاغه نیز ممنوع بود. انجام حرکات ورزشی در سلول جرم محسوب میشد و خاطی شدیداً مضروب میشد و به سلول تاریک منتقل میشد.
شرایط سخت و دوران طولانی مدت حبس زندانیان در سلولهای انفرادی باعث شیوع بیماری سل شد. مهدی سعیدیان و فریبرز جامع در سلول انفرادی به این بیماری مبتلا شدند.
در دوران صبحی به بهانههای مختلف افراد در سلولهای انفرادی مورد ضرب و شتم نگهبانان قرار میگرفتند و مواردی از تجاوز به زنان گزارش شده بود. من هنگامی که به حمام رفته بودم صدای فریادهای دلخراش دختری را شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفته بود.
دروغپردازی
شخصیت اطرافیان لاجوردی به مانند خودش بود. در دروغگویی هیچ حدو مرزی را رعایت نمیکردند.
صبحی در مورد توطئهی زندانیان برای قتل و ناپدید کردن رئیس زندان قزلحصار میگوید:
«منافقین در زندان قزلحصار شدیداً روی موضع بودند. آقای حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار بود و از بچههای آنجا خبر رسید که زندانیهای بند ۶۹ که یکی از بندهای بزرگزندان بود برنامهریزی کردهاند که وقتی حاجآقا تنها توی زندان میآید، او را بگیرند و تکهتکهاش کنند و هرکسی یک تکه از بدن و لباس و کفش او را به عهده بگیرد که هیچ اثری از آثار او باقی نماند. حتی یک بند کفش هم از او پیدا نکنند. قرار بود این کار را بکنند. وقتی مشخص شد که قرار است سر حاجآقا رحمانی بلایی بیاورند، چند نفر را همراهش رفتند که مراقب باشند.»[11]
اصلاً قزلحصار چنین بندی نداشت. بندهای بزرگ قزلحصار در واحد ۱ و ۳ به ترتیب ۱ و ۲ و ۳ و ۴ بودند. حتی تصور آنچه صبحی بیان میکند خندهدار و مضحک است. احتمالاً زندانیان بایستی حاج داوود رحمانی را قورت میدادند و یا از تکهتکه اجزای بدنش سوپ درست میکردند.
ادعای رفتارهای انسانی در زندان گوهردشت
صبحی در مورد اقدامی که دربارهی زندانیان مبتلا به گال کرده میگوید:
«در زمان حاج داود[رئیس قزلحصار] خیلی از زندانیها مرض گال گرفتند. گال روی پوست اثر میگذارد و بدن را سوراخ سوراخ میکند. ما رفتیم و همه مبتلایان به این بیماری را آوردیم به زندان رجاییشهر و همه لباسهایشان را ضدعفونی و خودشان را درمان کردیم. هر روز همه لباسها و وسایلشان را ضد عفونی میکردیم. تعدادشان زیاد بود. از جاهای دیگر میآمدند و توی زندان با خودشان مریضی میآوردند. کاری که من در زندان رجاییشهر کردم این بود که برای چند سال تمام زندانیهای منافق را خوب کردیم و به آنها رسیدیم و دوا درمان کردیم و به زندانهای خودشان برگرداندیم.» [12]
صبحی بیماران مبتلا به گال را از قرلحصار به گوهردشت منتقل و در سلولهای انفرادی در بدترین شرایط و در حالی که از آفتاب نیز محروم بودند به بند کشیده است و حالا ادعا میکند که بیماریشان را نیز درمان کرده است. زندانیان محبوس در سلولهای انفرادی گوهردشت در دوران وی حتی از داشتن هواخوری محروم بودند.
او در مورد رابطهی زندانیان آزاد شده با خودش میگوید:
«اگر حتی یک منافق، و نه دو تا را پیدا کنید که بیاید و بگوید صبحی با ما رفتار بدی کرد که ما اذیت شدیم، به شما جایزه میدهم. هنوز هم بعضیهایشان که از زندان آزاد شدهاند، مرا که میبینند با من روبوسی میکنند.» [13]
من شخصاً در زندان گوهردشت با جیرهی کتک در سلول انفرادی بودم و روزهای سختی در آنجا گذراندم. گاه برای مورس زدن بین دو زندانی همهی زندانیان را مورد ضرب و شتم قرار میدادند تا آنها افرادی را که مورس زدند لو دهند.
با کوچکترین بهانهای زندانی را از سلول انفرادی به سلول تاریک منتقل میکردند که پنجره و دستشویی نداشت. تنها یک بار در روز زندانی را برای دستشویی از سلول خارج میکردند؛ بقیه اوقات بایستی در کنار سلول رفع حاجت میکرد.
او در مورد پرسش خبرنگار که میپرسد «در خارج از کشور یاران شهید لاجوردی را متهم به شکنجهگری میکنند» میگوید:
«البته، اگر زندانی خلاف میکرد، نامه میدادیم به آقای گیلانی که حاکم شرع بود و میگفتیم چنین خلافی کرده و آقای گیلانی هم حکم متناسب میداد. آن را هم ما اجرا نمیکردیم، میرفت اجرای احکام؛ » [14]
در تمام دورانی که گوهردشت بودم حتی یک مورد ندیدم و نشنیدم که کسی را به حکم حاکم شرع تنبیه کنند.
صبحی در مورد فعالیتهای آموزشی میگوید:
«ما در رجاییشهر بند آموزشگاه داشتیم و همان کاری که در اوین انجام میشد، در رجاییشهر هم صورت میگرفت، ولی در قزلحصار نبود. شبها در بند آموزشگاه ۲۰۰، ۳۰۰ نفر از منافقین کارهای فرهنگی میکردند. توبه کرده و آنها را شناسایی کرده بودیم و خودشان میگفتند که ما دیگر نمیخواهیم قاتی اینها باشیم. میخواهیم جای دیگری باشیم و اگر کاری هست انجام بدهیم.» [15]
بین سالهای ۶۱ تا ۶۳ که صبحی ریاست زندان گوهردشت (رجاییشهر) را به عهده داشت، هیچ بند آموزشگاهی وجود نداشت. هیچ مکانی نبود که ۲۰۰ – ۳۰۰ زندانی در آنجا باشند. زندان گوهردشت دارای صدها سلول انفرادی بود که زندانیانش حتی به هواخوری برده نمیشدند. یک بند عمومی به نام سالن ۱۹ بود که تعداد زندانیان آن در حدود ۱۵۰ نفر بودند و یک سالن ۱۷ که در سلولهای آن بسته بود و در هر سلول ۶-۷ نفر بودند. زندانیان این بند موقت بودند و بطور دائمی در آن به سر نمیبردند. در سالهای ۶۲ -۶۳ تعدادی از زندانیان کرد را به از شهرهای کردستان به گوهردشت منتقل کردند که در سالن ۱۸ مستقر شدند.
صبحی در این گفتوگو حتی ادعا میکند زندانیان را ۵۰۰ تا ۵۰۰ تا بدون محافظ به نمازجمعه رجاییشهر و تهران میبردند که دروغ محض است. کسی باور میکند ۱۲ اتوبوس پر زندانی را بدون محافظ به جای عمومی مانند نماز جمعه ببرند؟
در زندان گوهردشت حتی خانوادهها از طریق مینیبوسهای پنجرهرنگ شده و پردهدار به سالن ملاقات منتقل میشدند و اجازه نمیدادند کسی جایی را ببیند. در سالن ملاقات نیز مورد تهدید و آزار و اذیت قرار میگرفتند.
تلافی جویی به خاطر بیمحلی به رفیقدوست
از آنجایی که هنگام بازدید محسن رفیقدوست باجناق برادرش به او بیمحلی کردم تلافیاش را سر خانوادهام در آورد. صبحی در شهریور ۱۳۶۲به همراه رفیقدوست و فوجی پاسدار به سلولم آمدند؛ رفیقدوست عشق بازجوییاش گل کرده بود و پرسشهایی را مطرح کرد که با سردی پاسخ دادم. هنگامی که اتهامم را پرسید تنها به گفتن «سازمان» اکتفا کردم. رفیقدوست که متوجه شد هوادار مجاهدین هستم، مصر شد نام «سازمان» را بگویم؛ من نیز از سر لجبازی از گفتن نام کامل مجاهدین امنتاع کردم. صبحی با خشم چند بار گفت: «بگو سگ منافق».
چند روز بعد خود او در سالن ملاقات پشت سر مادرم حاضر شد و با خشم و الفاظ رکیک مرا تهدید به مرگ کرد و گفت به خاطر ایما و اشاره به مادرم سرم بالای دار خواهد رفت. در حالی که کوچکترین خطایی از من سرنزده بود. هرچه سعی میکردم با آرامش و بیمحلی به صبحی و تهدیداتش، مادرم را که قالب تهی کرده بود دلداری دهم خشم صبحی افزوده میشد. پس از ملاقات منتظر بودم که شدیداً مورد تنبیه قرار بگیرم. اما چنین نشد. متوجه شدم او تلافی برخورد با رفیقدوست را سر مادرم در آورد.
صبحی و دیدار با آیتالله منتظری
صبحی که همراه با لاجوردی و شکنجهگران اصلی اوین به منظور فریب آیتالله منتظری نزد ایشان رفته بود میگوید:
«من و شهید لاجوردی و ۷، ۸ نفر از رؤسای شعب دادگاه انقلاب و عدهای از معاونین آقای لاجوردی به قم و به دیدن آقای منتظری رفتیم. چند گزارش دادم که اینها دارند چه کار میکنند و خودشان را در چه وضعیتی قرار میدهند و چه شرایطی دارند. هنوز سر موضع هستند و هیچ از موضعشان کوتاه نیامدهاند. چند نفر از بازجوها گزارش دادند. با همه این حرفها آیتالله منتظری زیر بار نرفت و به شهید لاجوردی گفت: سید! من این حرفها را نمیپذیرم و شما باید اینها را آزاد کنید بروند. خیلی صحبت کردیم و همه موضوعات را باز کردیم که اینها الان دارند در زندان چه میکنند اما شهید لاجوردی نتوانست آقای منتظری را متقاعد کند.»
آیتالله منتظری از آنجایی که خود مزه زندان و شکنجه را چشیده بود و از کانالهای مختلف خبر میگرفت بهخوبی در جریان بود که در زندانها چه میگذرد و لاجوردی و اعوان و انصارش چگونه برای توجیه اعمالشان دروغ سرهممیکنند. به همین دلیل جانیان نمیتوانستند او را فریب دهند.
صبحی دروغ دیگری سرهم کرده و میگوید:
«حتی وقتی رفتیم قم، شهید لاجوردی خم شد دست آقای منتظری را ببوسد، ولی آقای منتظری دستش را کشید. ما که دستش را بوسیدیم حرفی نزد، ولی به شهید لاجوردی گفت: تو سید هستی، نباید دست مرا ببوسی. من باید دست شما را ببوسم.» [16]
آیتالله منتظری نسبت به جنایات لاجوردی مطلع بود و به همین دلیل اجازه نمیدهد دستش را ببوسد و پس از این دیدار هیچگاه اجازه دیدار به لاجوردی نمیدهد. در خاطرات معاونین لاجوردی هم این نکته آمده است. اما صبحی برای رفعورجوعکردن موضوع این ادعای مضحک را مطرح میکند.
صبحی و «دیدهبان» انقلاب
پس از برکناری صبحی از ریاست زندان گوهردشت، هیچ خبری از او نبود تا این که به همراه احمد قدیریان، سیداسدالله جولایی، داوود رحمانی، حسین همدانی، محمدعلی امانی در تیرماه ۱۳۹۰ با انتشار یک نامهی سرگشاده تحت عنوان «یاران لاجوردی» در نشریهی «شما» ارگان حزب مؤتلفه، خطاب به مجید انصاری، به حمایت از لاجوردی پرداخته و دروغهای عجیب و غریبی مطرح کردند. آنها در این نامه لاجوردی را «دیدهبان انقلاب» نامیدند و مدعی شدند:
«در ۱۹ خرداد ۶۳ به عنوان نماینده شورای قضایی در دادگاهها و دادسراها مسئولیت گرفتید تصادفاً راست میگویید. شما نماینده شورایی بودید که آقای حسینعلی منتظری و دستیارانش یعنی مهدی هاشمی معدوم و هادی هاشمی آن شورا را تعیین و شما را نیز تأیید کرده بودند. شما توسط فردی معلومالحال به نام موسوی خوئینیها به سازمان زندانها معرفی شدید.»
موسویخوئینیها در خرداد ۱۳۶۳ هیچ نقشی در قوه قضائیه نداشت بلکه یک سال بعد جایگزین آیتالله صانعی در دادستانی کلی کشور شد و به شورای عالی قضایی راه یافت. بقیهی ادعاهای این عده نیز از همین سبک و سیاق است.
کینهی آنها از مجید انصاری به خاطر این است که در جریان جنگ میان جناحهای نظام اسلامی، گزارشهای وی منجر به برکناری لاجوردی و اطرافیانش شد. این عده به جز قدیریان از جمله کسانی بودند که برکنار شدند و موقعیتشان را از دست دادند.
در آذر ۱۳۹۰ نامهی سرگشادهی دیگری با امضای احمد قدیریان، اصغر فاضل، حسین همدانی، مرتضی صالحی، و محمدعلی امانی علیه موسویخوئینیها با عنوان از آقای خوئینیها بپرس رجایی و باهنر را چه کردی؟ » انتشار یافت. نویسندگان نامه تلویحاً ادعا کردند که موسویخوئینیها در قتل رجایی و باهنر دست داشته است.
موسویخوئینیها ادعا کرد به غیر از قدیریان دیگر امضاکنندگان نامه را نمیشناسد و به این ترتیب به تحقیر آنها پرداخت و پاسخ محکمی به قدیریان داد و از مسائلی سخن به میان آورد که وی ترجیح داد سکوت کند و دیگر ادامه ندهد. [17]
نامهی دیگری به امضای وی خطاب به موسویبجنوردی انتشار یافت که در آنجا به جای صالحی از نام صبحی استفاده کرده بود.
وی همچنین تحت نام مرتضی صبحی همراه با محمد علی امانی، سید محمد علی مرویان حسینی، حسین همدانی، و سیداحمد حسینی در مطلبی تحت عنوان «تقدیم به شهید مظلوم و مجهولالقدر، سید اسدالله لاجوردی » لاجوردی را چنین تصویر کردند:
«امروز به سنگینی داغ تو گام برداشتم و هزار حُسن در آسمان لاجوردی دلم شکفت، امروز رد پای گامهای صمیمیات را گرفتم و تا مرز جنون پیش رفتم، حقارت خیابانها در طرح جغرافیای سادگیات چه تماشایی بود و چه واژههایی که در وصف شکوه تو، درمانده بودند. تو اهل ماندن نبودی و هرگز به نام ونان نیندیشیدی، تو کوچههای ساده و بی پیرایه را با خیابانهای آفتزا و عافیتزده معامله نکردی. خاکیتر از خاک بودی و سادهتر از آب، و تا ظهر شهادت جز در هوای عاشقانه و دریغناک بهمن ۵۷ تنفس نکردی و بالاخره: «رجاییوار، با هنر خویش، بهشتی شدی» از نسل خرداد ۴۲ بودی و هر روز انقلاب را مرور میکردی. طراوت نگاهت هنوز در یاد پنجرهها باقی است و عطر کلامت با بهار عجین بوده و هست. به راستی کدام قلم و بیان است که اندیشه ناب تو را شرح کند؟ اندیشهای که روز به روز کیمیاتر میشود.» [18]
نکتهی حائز اهمیت آن که در میان خیل کسانی که تحت نظر لاجوردی کار میکردند تنها عدهی بسیار محدودی حاضر به امضای این نامهها شدند.
پس از برکناری صبحی از ریاست گوهردشت، به ترتیب حجتالاسلام سعادتی که یک پایش میلنگید و سپس سیدحسین مرتضوی به ریاست گوهردشت رسیدند. پس از انتقال مرتضوی به اوین، شیخ محمد مقیسه (ناصریان) که دادیار ناظر زندان بود سرپرستی گوهردشت را نیز به عهده گرفت. داوود لشکری نیز در مقاطعی سرپرستی زندان را به عهده داشت.
صبحی پس از بازگشت لاجوردی به سازمان زندانها، دوباره رئیس زندان گوهردشت (رجاییشهر) شد.
شمهای درباره یکی دیگر از برادران حسینی صالحی
برای تکمیل سیره مرتضی حسینی صالحی با نام مستعار «صبحی» به زندگی برادرش اکبر نیز میپردازیم:
اکبر حسینیصالحی در سال ۱۳۲۱ شمسی در یک خانواده سنتی در جنوب شرقی تهران متولد شد. او پس از گذراندن سال ششم ابتدایی از ادامه تحصیل بازماند و در مغازه پدرش مشغول کار شد.
پدر آنها مغازه لبنیات فروشی در خیابان خراسان ایستگاه لرزاده داشت که به عنوان ارث به آنها رسیده بود و هر روز هفته یکی از برادران آن را اداره میکرد. مغازهی لبنیاتی برادران صالحی یکی از مراکز پخش اعلامیهها و نوارهای خمینی در سال ۵۷ بود. این مغازه در اواخر دههی ۶۰ تبدیل به الکتریکی و فروش لوازم برقی شد.
در میان برادران، اکبر از همه سیاسیتر بود و بقیه تمایل چندانی به فعالیت سیاسی نداشتند. حسین که باجناق محسن رفیقدوست است دیدگاه فوقالعاده سنتی دارد و پس از پیروزی انقلاب در سازمان حج و زیارت و اوقاف مشغول فعالیت شد. اکبر علیرغم این که یکی از هواداران خمینی بود اما از علی شریعتی دفاع میکرد و روایت شده که بر مرگ او گریسته است.
اکبر صالحی در سال ۱۳۴۲ با سیدعلی اندرزگو که به مغازه پدرش مراجعه میکرد آشنا شد و از طریق وی به هیأتهای مؤتلفه پیوست. او در غائله ۱۵ خرداد شرکت کرد و پس از آن نیز در چاپ و پخش رسالهی خمینی کوشش داشت.
پس از کشتهشدن حسنعلی منصور و توقف فعالیتهای مؤتلفه وی نیز همچون دیگر اعضای این تشکل به زندگی شخصیاش پرداخت.
اکبر صالحی در سال ۱۳۴۸ از طریق سوریه به سفر حج رفت و سپس به کربلا و دیدار خمینی شتافت. پس از بازگشت، او مورد پرسوجوی ساواک قرار گرفت اما از آنجایی که موضوع برای ساواک مهم نبود تنها به تذکر اکتفا گردید.
سیدعلی اندرزگو که پس از قتل منصور با اسامی مستعار زندگی میکرد هر از گاهی به دیدار وی میرفت. پس از کم شدن فشارها و ایجاد فضای باز سیاسی در سال ۱۳۵۶ ارتباط این دو بیشتر شد.
در تابستان ۵۷ از طریق شنود تلفنی، محسن رفیقدوست به اتفاق حاج علی حیدری که هردو با مؤتلفه ارتباط داشتند دستگیر شدند. این دو در میدان بارفروشها همکار بودند. ساواک از طریق شنود تلفنی متوجه ارتباط آنها با اندرزگو شده بود. از طریق رفیقدوست به ارتباط اکبر صالحیحسینی با اندرزگو پی میبرند و متعاقباً شماره تلفن مغازه و منزل وی تحت کنترل و شنود ساواک قرار میگیرد.
اول شهریور اندرزگو در فضای «باز سیاسی» و محدودشدن اختیارات ساواک و شل شدن بند سرکوب به فعالیتهایش افزوده بود، جهت دیدار و گفتوگو با اکبر صالحی و اکبر پوراستاد به سمت منزل اکبر صالحی میرود. مأموران کمیته مشترک که از طریق شنود تلفن متوجه قرار وی شده بودند حوالی افطار در خیابان سقاباشی نزدیک منزل اکبر صالحی، او را محاصره میکنند و به گمان آن که مسلح است به رگبار میبندند.
دو شب بعد، ۵۷ نفر از جمله اکبر صالحی و سه برادرش حسین و اصغر و مرتضی و علیاکبر پوراستاد و محسن لبانی و فرزندانش، صادق اسلامی و فرزندانش [19] و احمد لرزاده (راننده تاکسی و صاحب الکتریکی لرزاده در خیابان صفاری بود، به همین دلیل به این نام معروف بود و بازجوی شعبه ۳ اوین شد)[20] و… دستگیر میشوند. این عده کسانی بودند که با مغازه صالحی ارتباط داشتند و بدون آن که ساواک درموردشان سختگیری کند به مرور آزاد شدند، تنها ده- پانزده نفر از جمله اکبر صالحی را به مدت دو ماه نگاه داشتند. تعداد زیادی از کسانی که دستگیر شده بودند بعد از انقلاب به دادستانی اوین و گروه ضربت و شعبههای بازجویی پیوستند و جنایات زیادی را مرتکب شدند.
اکبر صالحی در خاطراتش اعتراف میکند که شرایط سلول انفرادی «دیوانهکننده» بود. این در حالی بود که طی دوماه بازداشت او مطلقا شکنجه نشده بود. در دوران ریاست لاجوردی و برادر او در زندان گوهردشت افراد متجاوز از دو سال سلول انفرادی را با انواع و اقسام آزار و اذیتها تحمل کردند.
از اکبر صالحی در مورد شکنجههای طاقتفرسایی که در در دوران دوماههی زندان در سال ۵۷ متحمل شده میگوید:
«به هر صورت حرفهای رکیکی میزدند و واقعاً میخواستند اعصاب ما را خرد کنند. یعنی آنقدر که آنجا شکنجه روانی داشتیم، شکنجه بدنی نداشتیم. میآمدند بغل دستمان مینشستند و یک حرکتهایی میکردند. یک حرفهایی میزدند که روحیه ما را خراب کنند. بعضی دوستان به ما میگفتند که شما رفتید زندان و آمدید، دو برابر موهایتان سفید شده. شکنجه روحی برایمان ناراحت کنندهتر بود و ما را بیشتر عذاب میداد. شکنجههای دیگرش مشکل نبود.» [21]
او همچنین از کوچک بودن سلولهای اوین در خاطراتش مینالد، اما توضیحی نمیدهد که در همان سلولها در سال ۶۰ – ۶۱ پنج، شش نفر محبوس بودند و مجبور بودند در حضور یکدیگر از توالت استفاده کنند. وقتی به مسئولان زندان در مورد کمبود جا اعتراض میشد خیرهسرانه جواب میدادند، به ما ربطی ندارد، شاه به اندازهی کافی زندان و سلول و بند درست نکرده است.
اکبر صالحی پس از آزادی از زندان در راهاندازی تظاهراتهای تهران در سال ۵۷ فعالیت داشت و سپس همراه با دیگر اعضای مؤتلفه در کمیته استقبال از خمینی و همچنین اداره مدرسهی علوی و رفاه فعال بود. او جزو اولین زندانبانان نظام اسلامی در مدرسه علوی و رفاه بود و همراه با دیگر اعضای مؤتلفه در راهاندازی زندان قصر مشارکت داشت و در این زندان مسئولیت گرفت.
اکبر صالحی در مورد یکی از بازداشتگاههای اولیه نظام ولایی میگوید:
«یک روز ما دیدیم دیگر مدرسه علوی و رفاه جا ندارد، خلاصه یکی از رفقا گفت من در خیابان ری در کوچه شترداران، زیرزمین بزرگی سراغ دارم، یک سری را ببریم آنجا حبس کنیم. یک سری از آنهایی که رده پایینتر بودند، با مینیبوسی که دم شیشه هایش را پرده زده بودیم، شبانه بردیم در آن زیر زمین. یک قصاب تنومندی هم بود به نام ماشاءالله [22] که بعد از انقلاب هم چند وقتی پیش آقای خلخالی کار میکرد در دادگاه انقلاب، خانه را این شخص گرفته بود.
ما اینها را سوار مینیبوس میکردیم میبردیم آنجا خالی میکردیم، اینها چشمهایشان بسته بود، دستهایشان هم بسته بود. این قصاب وقتی آنجا میخواست اینها را از مینیبوس پیاده کند، مثل گوسفند یقههای اینها را میگرفت ول میکرد پایین، اینها با کله روی زمین میافتادند. میگفتم بابا اینها یک موقع آدم بودند، این طور با اینها رفتار نکن. میگفت فلان فلان شدهها باید پدرشان را در آوریم. تا این که زندان قصر را برو بچهها رفتند آماده کردند. هویدا و نیک پی و کسان دیگر که رده اول بودند اعدام شدند. آن تعدادی هم که در آن زیرزمین بودند، بعد از چند روز بردیم تحویل زندان قصر دادیم.» [23]
اکبر صالحی در سال ۵۸ به توصیهی بهشتی برای دراختیار گرفتن عنان دادستانی انقلاب به قدوسی معرفی شد و مسئولیت انتظامات دادستانی انقلاب اسلامی به عهده او گذاشته شد. در سالهای ۶۱ تا ۶۳ به خاطر آنکه مرتضی برادر کوچک وی رئیس زندان گوهردشت بود به این زندان سرکشی میکرد.
پانویسها
[1] محمدرضا مهموم، پسرعمهی محمدی، یکی از اعضای مجاهدین بود که در گوهردشت زندانی بود. دختر عمهاش نیز اعدام شده بود. روزهای ملاقات محمدرضا را میانداخت کابین اول که عمهاش او را نبیند و بتوانند در سالن ملاقات تردد کند و شخصاً ملاقاتیها را زیرنظر بگیرد.
[2] نشریه شاهد، یادمان شهید حجتالاسلام سیدعلی اندرزگو، شماره ۲۴، آبانماه ۱۳۸۶.
[3] ساواک در فروردین ۱۳۵۰ در اطلاعیههای رسمی که در روزنامهها انتشار یافت برای دستگیری چریکهای فدایی خلق صد هزارتومان جایزه تعیین کرده بود. تعیین جایزه دیگر هیچگاه حتی برای مهترین چریکها و کسی چون حمید اشرف که شاه شخصا پیگیر دستگیریاش بود، تکرار نشد، چه برسد برای اندرزگو که محلی از اعراب نداشت.
[10] محمدجواد مرادینیا: امام خمینی و هیأتهای دینی مبارز ، ۱۳۸۷، ص ۱۵۶
[19] در مرداد ۱۳۵۷ صادق اسلامی، علیاکبر حسینیصالحی، علیاکبر پوراستاد، و محسن لبانی با سیدعلی اندرزگو جلسه داشتند. در این جلسه به پیشنهاد پوراستاد قرار میشود یک میلیون تومان پول مورد نیاز اندرزگو جهت مبارزه با شاه از طریق حاج خانیان و حاج علی ترخانی تأمین شود.
[20] صالحی میگوید: «احمدآقا به من گفت که من خیلی دوست دارم پیش آقای لاجوردی کار کنم. رفتیم پیش آقای لاجوردی گفتم این احمدآقا از دوستان قدیمی ما هستند و در مبارزات بودند و دوست دارد که در دوران انقلاب بیاید و خدمتی در اوین داشته باشد. گفت عیبی ندارد بگو فردا بیاید بالا و خلاصه رفت آنجا و یک مسئولیت در اتاق دادیاری به او دادند. تا چند سال در اوین مشغول خدمت بود.
[21] محمدجواد مرادینیا: امام خمینی و هیأتهای دینی مبارز . مؤسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)، مؤسسه چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۷، ص ۱۵۳
[22] ماشاالله کاشانیخواه مشهور به ماشاالله قصاب از ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ تا ۲۱ مرداد ۱۳۵۸ رئیس کمیته انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا در تهران بود. مسئولان نظام ولایی و حامیان ماشاءالله قصاب حاضر نیستند راجع به گذشتهی این فرد که مورد اعتماد ویژهی اعضای مؤتلفه و گردانندگان مدرسه علوی و رفاه بود روشنگری کنند. وی که در زمرهی اراذل و اوباش بود بهسرعت خود را در دل مسئولان نظام جا کرد. وی در بهمن ۱۳۵۷ مسئولیت کمیته انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا را به عهده گرفت و روابط بسیار خوبی با سالیوان و سپس با چارلز ناس مسئول اداره امنیت سفارت آمریکا برقرار کرده و محافظت از آنها را عهدهدار بود. خروج سالیوان از ایران در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۵۸ با کمک و اسکورت قصاب انجام گرفت.
ماشاءالله قصاب با تشکیل یک گروه نظامی که توسط سفارت آمریکا هدایت میشد با استفاده از مدیران بهجاماندهی ساواک سیاست این سفارتخانه را پیش میبرد. دستگیری محمدرضا سعادتی توسط پاسداران وی صورت گرفت. وی پس از انحلال کمیته مستقر در سفارت با گروه مبارزه با مواد مخدر صادق خلخالی همکاری میکرد تا این که در تاریخ یکم بهمن ۱۳۵۹ روابط عمومی دادسرای مبارزه با مواد مخدر اعلام کرد وی توسط ستاد کمیته ۹ دستگیر و به دادسرای انقلاب اسلامی مرکز تحویل گردید. روزنامه کیهان ۲ بهمن ۱۳۵۹. پس از سی خرداد ۱۳۶۰ او همچنان به شعبههای بازجویی اوین رفتوآمد میکرد.
[23] محمدجواد مرادینیا: امام خمینی و هیأتهای دینی مبارز . مؤسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)، مؤسسه چاپ ونشر عروج، ۱۳۸۷، ص ۱۶۶.