فرمان «حصر» یا زندان خانگی، یکی از شیوههای نظام اسلامی در طول سه دههی گذشته برای خاموش کردن صدای رقبا و منتقدین بوده است. قربانیان حصر در دوران خمینی، «آیات عظام» شریعتمداری، قمی، روحانی و شیرازی بودند. در حالی که خمینی در دوران پهلوی جانش را مدیون دو نفر اول بود. آنها با تأیید خمینی به عنوان مرجع تقلید مانع اعدام وی پس از غائلهی ۱۵ خرداد شدند. آیتالله سید حسن قمی در سال ۱۳۴۲ همزمان با خمینی بازداشت و سپس مجبور به اقامت اجباری کوتاه مدت در تهران شد. اما اینها باعث نشد خمینی در به حصر کشیدن او تردیدی کند و یا نرمشی نشان دهد. این حصر در دوران خامنهای هم ادامه یافت.
خامنه ای پس از آن که فرمان حمله به خانه و محل درس «آیات عظام» منتظری و آذری قمی و غارت اموال آنها را داد این دو را به حصر و حبس خانگی کشید. حتی قصد جان آیتالله منتظری را کرده بودند که با هشیاری او و اعتراض موسوی اردبیلی و شبیر زنجانی و ... دست از عملی کردن نقشهشان کشیدند. در دوران خامنهای عاقبت نوبت «حصر» به موسوی و رهنورد و کروبی رسید که در زمرهی رقبای سیاسی وی بودند. (۱)
آیتالله شریعتمداری و آذری قمی در «حصر» خمینی و خامنهای ذره ذره جان دادند اما «آه» آنان در دم سرد این دو تأثیری نکرد و از رسیدگیهای معمول پزشکی نیز محروم شدند. سلامت آیتالله منتظری نیز در دوران ۵ سالهی حصر مورد تهدید قرار گرفت.
«محسن کدیور» روزهای پایانی عمر آذری قمی در حصر را چنین روایت کرده است:
«در تابستان و پاییز ۱۳۷۷ چند تن از علما برای رفع حصر آذری با آقای خامنهای ملاقات میکنند؛ از جمله آیتالله مومن قمی کمی قبل از فوت آذری به دیدار رهبری میرود و در خواست میکند حصر بیت آیتالله آذری قمی برداشته شود که در غیر این صورت در مورد ایشان بیم جانی میرود. آقای خامنهای در پاسخ وی میگوید به دَرَک! کمتر از دو ماه بعد از این ملاقات، آذری قمی مظلومانه در غروب ۲۲ بهمن ۱۳۷۷ در بیمارستان خاتمالانبیای سپاه تهران، تحتالحفظ جان میدهد. در حالی که خبر مرگ او در بخش اخبار بامدادی روز ۱۲ بهمن، ۱۰ روز قبل از آن که وی جان دهد، از رادیو ایران پخش میشود. !»
این در حالی بود که به گفتهی امامی کاشانی آذری قمی، کاندیدای خامنهای برای تصدی پست رهبری و ولایت فقیه بود .
http://salameno.ir/fa/news/2489
خامنهای امروز ولی فقیه نظام است و از انجام هیچ جنایتی فروگذار نمیکند. او روزی نیست که در مذمت فرهنگ غرب و زبان انگلیسی و «حقوق بشر» غربی و ... لاطائلات سرهم نکند. وی در سال ۱۳۵۷ در دورانی که تنها در تبعید به سر میبرد و نه «حصر» و حبس خانگی، در نامهای که خطاب به «کمیته ایرانی دفاع از حقوق بشر» نوشت، در مورد نقض حقوق بشر و «اعمال خشونت» توسط شهربانی «هیأت حاکم ایران» نکات جالبی را مطرح کرده است که اشاره به آنها نشاندهندهی شخصیت خامنهای و آفات قدرت نیز هست. او با طرح «اعمال خشونت» مأموران شهربانی از «مراجع ذیصلاح جهانی» خواسته است نسبت به این رفتارهای غیرقانونی آنان اعتراض کنند و واسطهی این کار را کسانی قرار داده که پس از رسیدن به قدرت از انجام هیچ زشتیای در حق آنان کوتاهی نکرد و افرادی همچون احمد صدرحاج سیدجوادی که حتی مجاناً وکالت او را به عهده گرفته بود در ۹۰ سالگی به بند کشید. بسیاری از اعضای این کمیته در اولین ماههای انقلاب از بیم جان یا مخفی شدند و یا ایران را ترک کردند و در سالهای بعد بقیه به آنها پیوستند و یا گوشهی عزلت گرفتند و جمعیت و کمیتهای نبود که از ابتداییترین حقوقشان دفاع کند.
«مسئولان محترم كمیته ایرانی دفاع از حقوق بشر دامت توفیقاتهم
با احترام و درود و سپاس فراوان موقعیت استثنائی و بی نظیری كه به ابتكار آن عناصر شریف و شجاع در فضای مختنق و گرفته ایران پدید آمده به اینجانبان فرصت میدهد كه یكی از دهها رفتار غیرقانونی ماموران دولتی را كه در دوران تبعید غیر قانونی اینجانبان به شهرستان ایرانشهر (واقع در قلب بلوچستان و در فاصله /۲۰۰۰ كیلومتری تهران) انجام گردیده مطرح ساخته ضمن تقاضای طرح و تعقیب آن در قلمرو فعالیتهای آن كمیته در داخل كشور، مصراٌ درخواست نمائیم كه عین این گزاره را به مقامات و مراجع ذیصلاح جهانی از قبیل مجمع حقوقدانان بینالمللی و كمیته دفاع از حقوق بشر و صلیب سرخ جهانی و غیره ارائه نموده بدینوسیله نقطه بسیار كوچك و در عین حال پرمعنائی از رفتارهای غیر قانونی هیئت حاكم ایران با معترضان و مخالفان خو درا در معرض دید و اطلاع آنان قرار دهید.
و اینكه اصل موضوع:
شهربانی ایرانشهر در سه هفته قبل پیرو یك اخطار شفاهی به گماشتن یك پست كنترل بر در خانه ای كه مسكن و پناه ما است مبادرت ورزید. این مامور كه در تمام ساعات شبانه روز به مراقبت اشتغال دارد موظف است كه همه مسافران و دیداركنندگانی را كه از شهرستانها و از بسیاری نقاط ایران برای دیدار با اینجانبان به این شهر آمدهاند ابتدا مورد پرسش قرار داده و كارت شناسائی از آنان بخواهد و مشخصات آنان را یادداشت كند و سپس غالباٌ آنان را به اداره شهربانی جلب یا هدایت نماید. در مواردی نیز اطلاع حاصل شده كه مامور مزبور با ادای سخنان تهدید آمیز از ورود شخص دیداركننده جلوگیری كرده است. لازم است تذكر داده شود كه چگونگی انجام كارهای یاد شده بر حسب تفاوت اخلاق و احساسات شخصی ماموران كه هر چهار ساعت یكبار تعویض گردیده و به نوبت، پست نامبرده را عهده دار میگردند متفاوت میباشد و گاه این رفتارها با خشونتی نامتناسب انجام میشود.
اینجانبان یك نوبت در تاریخ ۶/۳/۵۷ و نوبت دیگر بعنوان اتمام حجت درتاریخ ۱۱/۳/۵۷ كتباٌ به این عمل غیر منطقی و مخالف با قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر به شهربانی محل اعتراض كردیم و چون هیچگونه تغییری در عمل مسئولان شهربانی مشاهده نشد لازم دانستیم كه آن كمیته محترم را در جریان امر قرار دهیم. رونوشت دومین نامه اعتراضیه پیوست است.
والسلام علیكم و علی عبادالله الصالحین
سیدعلی خامنه ای تبعید شده از ۲۳/۹/۵۶ از مشهد
محمدكاظم راشد یزدی تبعید شده از ۱۲/۱/۵۷ از یزد
سیدمحمدعلی مولوی تبعیدشده از ۲۱/۲/۵۷ از گرمسار
سیدفخرالدین رحیمی خرم آبادی تبعید شده از ۲۱/۲/۵۷ از خرم آباد»
***
تا آنجا که میدانم در دوران محمدرضا شاه به جز دکتر محمد مصدق که سالها در حصر خانگی غیرقانونی و ظالمانه به سر برد، خمینی تنها کسی بود که ۸ ماه در حصر خانگی بود.
برای درک آنچه در طول سالهای گذشته بر قربانیان حصر در نظام «عدل اسلامی» گذشته، گفتگویی داشتم با آقای پرویز معتمد مسئول سابق تیمهای گشت تعقیب و مراقبت و شنود ساواک. او در حمله به مدرسه فیضیه در سال ۱۳۴۲ و بازداشت خمینی شرکت داشت و در دوران حصر خانگی خمینی، ماهها در خانهی حاج غلامحسین روغنی با وی به سر برد و سرانجام یکی از مأموران دستگیری و تبعید خمینی به ترکیه بود. با مقایسهی حصر خمینی با حصرهای معمول در نظام جمهوری اسلامی، آنهایی که همچنان از «دوران طلایی امام» و نظام عدل اسلامی در دوران جمهوری اسلامی اعم از خمینی و خامنه ای دم میزنند میتوانند به عمق جنایاتی که مرتکب شده و میشوند واقف گردند.
این گفتگو در نوامبر ۲۰۱۳ در پی تماسهای طولانی تلفنی دو ساله از سوی آقای معتمد با من، در پاریس صورت گرفت. در این گفتگوها من بیشتر شنونده هستم. هدف من این نیست که گفتگو را به بحث و مجادله تبدیل کنم. تلاش میکنم آنچه را که ایشان از نگاهی دیگر مطرح میکنند با رعایت امانت منتشر کنم. همچنین ضمن درک محدودیتهای احتمالی ایشان میکوشم فرصتی ایجاد کنم تا زمینه لازم برای طرح آنچه که تاکنون گفته نشده فراهم شود.
باید توجه داشت که آقای معتمد بدون در دست داشتن سندی با رجوع به حافظه و به یاد آوردن گذشته به ذکر خاطراتشان میپردازند.
با توجه به کبر سن و ناملایماتی که ایشان طی چند دههی گذشته متحمل شدهاند، طبیعی است بخشی از حافظه آسیب دیده و تحلیل رفته باشد و یا موضوعات در ذهن شان جابه جا شده باشند. به همین دلیل پس از انجام گفتگو نیز بارها در موارد یاد شده با هم صحبت کردیم تا روایت ایشان هرچه مستندتر باشد.
خوانندگان میتوانند همه و یا بخشی از آنچه را که گفته میشود رد یا تأیید کنند، یا نسبت به بخشی از آن نظر متفاوتی داشته باشند، اما نمیتوان منکر اهمیت این گونه روایتها و گفتگوها شد. جامعهی ما نیازمند شنیدن حرفهای متفاوت از زاویههای گوناگون است. اگر کسی به حقانیت و راهی که رفته اطمینان دارد از طرح نظرات متفاوت هراسی به خود راه نمیدهد. تاریخ قضاوت خود را خواهد کرد. اما بایستی توجه داشت تاریخ، روایت گفتههاست و نه ناگفتهها.
آقای معتمد در چه سالی به خدمت ساواک درآمدید، چه آموزشهایی را طی کردید و چه مسئولیتی در سالهای خدمت داشتید؟
پرویز معتمد: در خردادماه ۱۳۳۸ به خدمت سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) که وابسته به نخستوزیری بود، درآمدم.
دوره حفاظتی را در دانشکده ساواک طی کردم. دورههای رنجری و چتربازی را نیز گذراندم. در تیرماه ۱۳۳۹ از بخش آموزش به امنیت داخلی منتقل شدم. بین سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ عملیات رزمی را پشت سر گذاشتم. در شهریور ۱۳۴۱ به اداره کل سوم منتقل شدم که در ارتباط با امنیت داخلی بود. در همین رابطه مأمور خدمت در «کمیته قزلقلعه» شدم. سپس به «کمیته اوین» انتقال یافتم. در حمله به فیضیه قم، دستگیری خمینی و تبعید او، سرکوب غائله ۱۵ خرداد و غائله فارس شرکت داشتم. از سال ۱۳۵۰ تا ۲۶ دیماه ۱۳۵۷ که از کشور خارج شدم در کمیته مشترک ضد خرابکاری مشغول خدمت بودم. در دستگیری تعداد زیادی از چریکهای فدایی خلق و مجاهدین و همچنین حمله به خانههای تیمی آنها شرکت داشتم.
در آذرماه ۱۳۵۴ همکاریام با بخش ۳۸۱ آغاز شد. ریاست این بخش را مرحوم محمد نوید که اعدام شد به عهده داشت. یکی از وظایف این بخش جمع آوری اطلاعات از بخشهای بازجویی و درج در بولتن شرفعرضی بود. یکی دیگر از وظایف این بخش مسئولیت تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود بود. وظیفه من در این بخش پیگیری ترور شخصیتهای سیاسی و نظامی و دستگیری افرادی که مرتکب قتل شده و از صحنه گریخته بودند، بود.
از تیرماه ۱۳۵۴ تا روز خروجم از ایران مسئولیت تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود از سوژههای مورد نظر کمیته مشترک را عهده دار بودم. این قسمت زیر نظر رئیس گروه اطلاعات کمیته مشترک و بهمن نادری پور مسئول دفتر کمیته مشترک بود.
من از تیرماه ۱۳۵۴ تا اواخر دیماه ۱۳۵۷ از کلیه سوژههای کلیدی کمیته مشترک شنود کردم. ولی تا امروز ۲۴ نوامبر ۲۰۱۳ هرگز اسرار سوژههایم را فاش نکرده و در آینده نیز نخواهم کرد. من به خاطر موقعیتی که داشتم به رازهای مردم پی میبردم، اجازه ندارم آنها را فاش کنم. من سوگند خوردم که خیانت نکنم.
چرا علاقمند هستید که در مورد دستگیری و شرایط خمینی در «حصر» و یا دیگر موارد صحبت کنید؟
شما خودتان را بگذارید جای من. مأمور دستگیری آیتالله خمینی بودم، در دوران حبس خانگی با او بودم ، وقتی شرایط آقایان موسوی و کروبی و خانم رهنورد در «حصر» را میبینم، بی اختیار به یاد آن روزها میافتم. و شرایط این ها را با شرایط آیتالله خمینی در آن روزها مقایسه میکنم. الان نزدیک به سه سال [در زمان انتشار مطلب نزدیک به ۵ سال و نیم] است که در حبس خانگی هستند. عنایت داشته باشید که آیتالله خمینی دشمن پادشاه و دولت بود و برخورد با ایشان قابل توجیه. اما آقای موسوی و همسرشان نه تنها از بستگان آقای خامنهای هستند بلکه خود هشت سال نخست وزیر منتخب آقای خامنهای بودند و آقای کروبی سالها رئیس مجلس بوده است.
الان ۳۵ سال است ما از همه طرف مورد هجوم هستیم، همه حرف خودشان را زدهاند اما ما به دلایل مختلف نتوانستیم حرف خودمان را بزنیم. این که مجبور باشی سکوت کنی خیلی آزاردهنده است. به ویژه که دروغهای زیادی هم میشنوی. فکر کنم این حق من هم هست که از خودم دفاع کنم.
در رابطه با دروغ و اتهامات ناروا که گفتم مطلبی یادم آمد که بد نیست تعریف کنم. چندی قبل در فرانکفورت در یک برنامه با همکارم که کارمند برون مرزی بود و امنیت داخلی را نمیشناخت شرکت کردم. از این که میدیدم چپیهای سابق و راستها زیر یک سقف گردهم آمده، خوشحال بودم. همکارم آقایی حدوداً۷۰ ساله را به من به نام ... [نام ایشان را به من گفتند] معرفی کرد و همین طور من را هم که به خوبی ایشان را میشناختم، معرفی کرد و به آن بزرگوار گفت، هرچه سوال دارید از ایشان بپرسید ولی مراقب جیبتان باشید. شوخی بیمزهای بود.
آن بزرگوار به من گفت شماها خیلی من را شکنجه کردید و ... در پاسخ گفتم آیا یادتان هست شما را کتک زدند و شما در رسانهها گفتید و نوشتید مأموران ساواک قصد جان شما را کرده و کتکتان زدهاند؟ در صورتی که ساواک هزینه سنگینی برای حفظ شما و نجات از یک حادثه که چه بسا منجر به قتل شما میشد، پرداخت کرد. آن سه نفر هم که شما را کتک زدند مأمور کمیته نبودند. من مورد را بازگو نمیکنم ولی شما فراموش نکنید اگر شما به قتل میرسیدید در آن شرایط بحرانی به پای ما نوشته میشد و میگفتند ما شما را ترور کردهایم پس مجبور بودیم از شما مراقبت کنیم. این بزرگوار به خوبی متوجه شد چه میگویم ولی من فاش نکردم مورد چه بود و اضافه کردم مایل نیستم بحث در این مورد را ادمه دهیم. یک پزشک محرم مریض است، یک مأمور که «شنود» میکند هم محرم سوژه است. حق فاش کردن آن را ندارد.
همانطور که گفتم من در مورد این گفتگوها با هیچیک از همکارانم نیز صحبت نکردم. من خودم شخصاً تصمیم میگیرم و از کسی حرف شنوی ندارم.
چرا برای بیان خاطراتتان، من را انتخاب کردهاید که گذشتهای متفاوت از شما دارم و به جریانهایی وابستگی دارم که با شما مبارزه کردند؟
راههای مختلف و اشخاص متفاوت را امتحان کردم. در پاریس با تعدادی از کسانی که چپ هستند قبلاً دیدار و گفتگو داشتم. یک بار با پرویز قلیچخانی در مورد نشریه آرش ۱۰۸ گفتگو کردم، همان جا به او گفتم که به نظر من ساواک در رابطه با شما که یک قهرمان ملی بودید اشتباه کرد، باید به گونهی دیگری رفتار میکرد.
من خاطرات زندان شما را خواندهام. مقالات شما را خوانده و گفتگوهایتان را نیز تماشا کردهام. برای همین فکر کردم میتوانم آنچه در دلم تلنبار شده را با شما در میان بگذارم و از شما برای بیان آنها کمک بگیرم.
دغدغهای که دارم این است که برای شما بامبول درست کنند. چون نمیخواهم از ناحیهی من آسیبی متوجه شما بشود. همانطور که بارها گفتم ترجیح من این است که خاطراتم را تنظیم کنید و بدون ذکر نام خودتان هرجا که صلاح میدانید منتشر کنید.
چه آسیبی متوجه من میتواند بشود؟
من به خاطر کاری که میکنید به شما علاقمندم. میدانم شما چقدر دشمن دارید و همه هم منتظر هستند که از شما آتو بگیرند. در ضمن من زیر نظر دایی شما سپهبد محققی زمانی که ایشان سرهنگ بودند کار کردم. ایشان از عزیزان ما بودند. حالا دشمنان شما با این گفتگو خواهند گفت ببین رفته با یکی از اعضای کمیته مشترک و ساواک مصاحبه کرده و ...
ایرج مصداقی: ممنون از حسن نظر و احساس مسئولیتتان در مورد من. نگران من نباشید. اگر کاری را غلط بدانم انجام نمیدهم و بر عکس اگر کاری را درست بدانم مسئولیت انجام آن را به عهده میگیرم و از آن دفاع میکنم. من از کسی که جرآت کند با نام و هویت خودش به میدان بیاید و این تلاش من را به چالش بگیرد استقبال میکنم. وگرنه برای حرفهای درگوشی و محفلی و یا اسامی مستعار و ... ارزشی قائل نیستم. کسی که مسئولیت حرف و کارش را نمیپذیرد یعنی به خودش مطمئن نیست؛ ضعف و عدم اعتماد به نفس خودش را نشان میدهد.
من وظیفهی خود میدانم که در جهت روایت گوشههای ناگفتهی تاریخ میهنمان بکوشم. قدر فرصتی را که در اختیارم قرار گرفته، میدانم و هیچ نگرانی نسبت به عواقب آن ندارم.
***
پرویز معتمد: لطفاً تاکید کنید که خوانندگان موقعیت من را در نظر داشته باشند که پس از ۵۰ سال در مورد موضوع صحبت میکنم و ممکن است در جاهایی دقت لازم را نداشته باشم. حافظهام بعضی جاها دیگر یاری نمیکند. با توجه به مشکلاتی که دارم و بیماری سخت همسرم، فرزندم و خودم، ممکن است اشتباه کنم. لطفا این را به حساب چیزی نگذارید.
چگونه مأموریت بازداشت و انتقال خمینی به شما ابلاغ شد؟
خمینی بعد از قضیه انقلاب سفید و حمله نیروهای ساواک و گارد به حوزه علمیه قم همچنان به تحریکاتش ادامه میداد. ساواک و دولت همه راهها را با او رفته بودند و دیگر خویشتنداری نمیشد کرد.
در سالن ورزش در خیابان فیشرآباد، سیفالدین عصار به دیدنم آمد. او افسر گارد جاویدان بود که به تازگی در بخش ویژه عملیات مشغول به کار شده بود. به من گفت سریع لباس بپوش بریم اداره چهارم عملیات. سؤال کردم شما در جریان ملاقات هستید؟ پاسخ داد شب زندهداری است. به اتفاق به اداره رفتیم و به اتاق سرهنگ احمد سالاری رئیس عملیاتی اداره کل چهارم وارد شدیم. دو نفر از همکاران ما از اداره سوم عملیات و بررسی هم حضور داشتند. بعد از تعارفات معمول سرهنگ احمد سالاری گفت در اجرای اوامر ریاست ساواک [تیمسار پاکروان]، آیتالله خمینی باید دستگیر و به تهران انتقال داده شود. این کار به عهدهی بچههای عملیاتی ساواک تهران و کمیته قزلقلعه گذاشته شده است.
سروان جواد غفاری [۲۳ اردیبهشت ۱۳۵۸ اعدام شد]، سروان سیف عصار، سرهنگ احمد سالاری [در شهریور ۱۳۵۸ به اتهام شکنجه و شهادت نواب صفوی اعدام شد!] و من، چهار نفر از رهبران علمیات بودیم. مرحوم فرامرز بلور هم بود. به ما گفته شد ساواک قم و مأمورین تحت امر ریاست شهربانی قم هم جهت کمک به شما منتظر دستور ما هستند.
گفته میشود که «دهها کماندو، چترباز و سرباز گارد که مسلح به سلاحهای سرد و گرم بودند منزل آیتالله خمینی را محاصره کردند» آیا این گونه بود؟
میبینید چنان خبرسازی میکنند انگار چتربازها برای دستگیری آیتالله خمینی با چتر نجات تو خانه پیاده شدند یا کماندوها عملیات ویژه انجام دادند . عملیات جنگی که نرفته بودیم. من که گفتم هم دوره رنجری دیده بودم و هم چتربازی. دیدن این دوره ها برای مأموران عملیاتی ساواک و یا هر سرویس امنیتی تقریباً اجباری است. همین آموزشها را اروپاییها هم میبینند اگر رفتند کسی را دستگیر کنند نمیگویند رنجر و چترباز رفته است.
مأمور گارد و ساواک هم باطوم دارند و هم اسلحه. چنان از سلاح سرد میگویند انگار با قمه و شمشیر و خنجر به خانهی او حمله کردیم. شما مگر در همین فرانسه در فرودگاه شارل دوگل مأمورین امنیتی فرانسوی را با باطوم و مسلسل ندیدید؟ در همین فرانسه وقتی مأموران فرانسوی برای دستگیری مریم رجوی اقدام کردند چطوری عمل کردند؟ تعارف ندارند، با خشونت عمل میکنند.
ایرج مصداقی: بله درست میگویید، در جریان دستگیری مریم رجوی و اعضا و هواداران مجاهدین در پاریس مأموران با خشونت بسیاری عمل کردند. بیش از آن که فکرش را بکنید. بسیاری از درها شکسته بود. بعضیها را با مواد انفجاری از جا درآورده بودند. افراد را خوابانده و پایشان را پشت گردنشان گذاشته بودند و دستهایشان را از پشت دستبند زده بودند.
حاج خلیل رضایی را که ۸۴ سال سن داشت و در بستر بیماری بود و از درد شدید کمر و پا رنج میبرد در آپارتمانش با خشونت از تخت به زیر کشیده و روی زمین خوابانده بودند. یک نفر هم روی پاهایش نشسته بود که مبادا پیرمرد واکنشی نشان دهد. خودش برای من و تعدادی دیگر تعریف کرد. همهی اشیای خانه را نیز به هم ریخته بودند.
بازداشت خمینی به چه شکل انجام گرفت؟
ولله ما یکی از این کارها را که شما گفتید فرانسویها انجام دادند، نکردیم. برای اجرای دستور دستگیری آیتالله خمینی، پرسنل عملیات شهربانی قم و ۵۰ نفر از گارد شهربانی در شب حادثه در ۱۰ کیلومتری شهر قم، دور از جاده اصلی مستقر شدند.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که به سمت قم حرکت کردیم. قبل از حرکت طبق قرار قبلی دستور قطع تلفن و تلگراف قم را از ساعت ۳ صبح ابلاغ شد. چهار صبح به دروازه قم رسیدیم. در آنجا رئیس شهربانی و افسران تحت امر ایشان با اکیپ اعزامی نهایت همکاری را کردند.
اجازه ورود و خروج از کوچهای که منزل آیتالله خمینی در آن قرار داشت داده نمیشد. ۵۰ پلیس گارد شهربانی هر کدام کنار درب یک خانه در کوچهای که منزل آیتالله خمینی قرار داشت ایستاده بودند و اجازه خروج به ساکنین منزل داده نمیشد. ساعت ۵ صبح درب منزل را زدیم. پایگاه روبروی منزل اطلاع داد چراغهای چند اتاق روشن شده ولی درب منزل را کسی باز نکرد. دیوار خانه بیش از ۳ متر بود. من و رضا رفیعا که او هم از رهبران عملیات بود از تیر چراغ برق بالا رفته خود را به بالای دیوار خانه رساندیم. از آن طرف که رفتیم پایین ۴ تا پله اضافه میشد. درست شناسایی نشده بود ۴ تا پله ۳۰ سانتی بود وقتی پریدم پایین، پایم آسیب دید.
منزل خمینی در قم
در را باز کردیم و مأموران داخل شدند. هرچه گشتیم آیتالله خمینی را پیدا نکردیم و افراد خانه هم حاضر به همکاری نبودند. آیتالله خمینی در منزل خودشان نبودند و آن شب در خانهی دیگری به سر میبردند. [خانه مصطفی خمینی] مأموران نگران پیدا نکردن ایشان در محل بودند و با بیسیم با شهربانی، ساواک و مأموران حاضر در محل تماس میگرفتند. بالاخره ایشان را در حالی که عبا و عمامه نداشتند در کوچه یافتیم. احتمالاً هنگام مراجعه ما به منزل، بیدار بودند و سرنماز و متوجه اقدام مأموران برای دستگیری ایشان شده بودند، قصد فرار داشتند یا نه نمیدانم. کوچکترین بیاحترامی به ایشان نشد.
اتوموبیل ۲۰ متری منزل در داخل کوچه مستقر بود. ایشان را به سمت اتوموبیل هدایت کردیم. از درب پشت سر راننده سوار شدند. فاصله درب منزل تا خیابان اصلی حدود ۱۰۰ متر بود. ۳ اتوموبیل با چهار سرنشین اتوموبیل آیتالله خمینی را اسکورت میکردند. من ترک موتور یکی از همکارانم سوار شدم و پشت سر اتوموبیل شخصیت، مراقب اوضاع بودم. سروان جواد غفاری با سه سرنشین در یک اتوموبیل، سروان سیفالدین عصار در یک اتوموبیل، یک اتومبیل هم رئیس شهربانی با دو نفر از افسران راهنمایی و رانندگی اتوموبیل را اسکورت میکردند. پس از طی حدود ۱۰ کیلومتر در جاده قم، موتور را ترک و در اتوموبیل رئیس شهربانی قم و دو مأمور راهنمایی رانندگی سوار شدم و مأموریت تا تهران انجام شد.
چرا خمینی را در زندان نگاه نداشتید؟
ساواک به این نتیجه رسیده بود که نگهداری ایشان در زندان تأثیر خوبی ندارد و میتواند باعث تحریکات بیشتر شود. به دستور ریاست ساواک و در پی دیدار وی با آیتالله خمینی قرار شد وی به خانهی یکی از مریدانش منتقل شود. توجه داشته باشید ما در شرایط بعد از غائلهی ۱۵ خرداد بودیم و هدف ساواک کاستن از سطح تشنج و تحریکات بود.
چرا خانهی حاج غلامحسین روغنی انتخاب شد؟
اسامی چند نفر از تجار بازار که مورد تأیید آیتالله خمینی بودند و احساس میشد ایشان در منزلشان راحت خواهند بود در اختیارشان قرار داده شد.
خانهی حاج غلامحسین روغنی در شمال شهر و قسمت خلوت و خوش آب و هوای تهران بود و حضور آیتالله خمینی در آن کمتر به چشم میآمد. (۱)
منزل حاج غلامحسین روغنی با نظر خود ایشان انتخاب شد و پذیرفت که به آنجا برود. با حاج غلامحسین روغنی نماینده فروش اتوموبیل فورد انگلیسی در خیابان اکباتان تماس گرفته شد و به اطلاع ایشان رسید که قرعه به نام شما درآمده است. بعد از ظهر بود که آیتالله خمینی در منزل حاج غلامحسین روغنی مستقر شدند.
یادتان هست چه تاریخی به خانهی حاج غلامحسین روغنی رفتید؟
راستش یادم نیست. اما می دانم هوا خیلی گرم بود. تابستان باید بوده باشد. [نیمه مردادماه ۱۳۴۲]
با توجه به شناختی که من از منطقه قیطریه دارم وضعیت خانهی حاج غلامحسین روغنی حقیرانه نبایستی بوده باشد. اما حاج رضا جعفری که یکی از پیشکاران خمینی بوده در بارهی خانه حاج روغنی میگوید:
«یکی از روزهای آخر که می خواستیم از تهران [منزل حاج روغنی] به طرف قم حرکت کنیم، خدمت آقا رسیدم، به جزء من و ایشان کسی در اتاق نبود، جلوی آقا نشستم و عرض کردم: «آقا! گچ کف اتاقها و دیوارها در بعضی جاها کنده شده و خاک از زیر فرشها بالا میزند، اجازه بفرمایید کف اتاقها را گچ و خاک کنیم.»، اول ایشان جوابی نفرمودند، من دوباره تکرار کردم، بعد سرشان را بلند کردند و فرمودند: «بروید بگویید هر کجا که چاله شده، همان جا را با گچ و خاک صاف کنند.»
یعنی ایشان این قدر در مصرف اموال دقیق بودند که اجازه نمی دادند تمام اتاقها را گچ و خاک کنیم، خرج این کار در آن روزها، شاید حدود سی یا چهل تومان بیشتر نمی شد.»
پرویز معتمد: غلط کرد، گه خورد این مردک. اینها یک روده راست تو شکمشان پیدا نمیشود. گچ خاک کف اتاق چه صیغهای است! منزل حاج غلامحسین روغنی در خیابان دولت، چهارراه قنات، اول خیابان قیطریه، نبش کوچه هوشمند قرار داشت. خانهی بسیار زیبا، مجلل و شیکی بود. مساحت حیاط آن بیش از ۲۰۰۰ متر بود. باغ بود. سالن پذیرایی خیلی بزرگی داشت با کف سنگ مرمر، یک گلخانه و پاسیو بسیار زیبا و حوض بزرگ مثل یک استخر و ... دیگر امکانات این خانه بود. در طبقه اول ۶-۷ اتاق با سرویس کامل بود. ارزش این خانه همان موقع میلیونها تومان بود. کم از قصر نبود.
۲ اتاق هم در اختیار مسئولین حفاظتی قرار گرفت. خانه حاج روغنی اگر اشتباه نکنم ۴ در داشت. ۱ در ماشین رو بزرگ و بغل آن یک در کوچک و از کوچه هوشمند که پشت خانه بود هم ۲ در داشت. بهترین، راحتترین و شیکترین جایی بود که میتوانست در اختیار آیتالله خمینی قرار بگیرد. دختر حاج غلامحسین روغنی در پاریس است امیدوارم این مطلب را بخواند و اگر عکسی از خانهی پدرش دارد منتشر کند تا خوانندگان با ادعاهای خلاف واقع این حضرات آشنا بشوند.
خمینی کنار حوض منزل حاج غلامحسین روغنی
تمام مدت پذیرایی که حاج غلامحسین روغنی و خانوادهی محترمش از خانوادهی آیتالله خمینی کردند نمونه بود. من خیلی چیزها را در آنجا برای اولین بار میدیدم. در مورد ما که هرچه دل تنگشان میخواهد میگویند خدا خیرشان دهد اما این ادعاها در مورد حاج غلامحسین روغنی انصاف نیست. او معطل مانده بود که کف اتاقش را آقای خمینی با سی چهل تومان گچ و خاک کند؟ همه خرج خانواده خمینی را میداد.
یادم هست روی میز اتاق پذیرایی یک ظرف بزرگ کریستال قرار داشت میوههایی در آن بود که من به عمرم ندیده بودم. البته در حضور ما هیچ وقت آیتالله خمینی از آن میوهها نخوردند نه این که بترسند مبادا آلوده باشند اما در هر صورت امساک میکردند.
دوران حصر آیتالله خمینی و مدت آن را مقایسه کنید با شرایط موسوی و کروبی و یا دیگر «آیات عظام» در «حصر» حضرات. چه دوران آیتالله خمینی و چه خامنهای.
خود آیتالله خمینی و خامنهای اگر کمی وجدان میداشتند از این مقایسه خجالت میکشیدند. حالا این همه قصه راجع به ساواک و ... میگویند. البته این را اضافه کنم ما برای اعاده نظم و امنیت با کسی شوخی و تعارف نداشتیم، این جزو وظایف ذاتی ما و سیستم امنیتی بود. اگر جایی چیزی را مخل امنیت میدیدیم شدت عمل به خرج میدادیم.
آیا محدودیت خاصی در محل ایجاد کردید؟
نه. شیوه کار ساواک متفاوت بود. ما برخلاف سپاه و حزب الله و ... سعی نمی کردیم با جار و جنحال کارمان را پیش ببریم. بیرون از خانه نه پستی ایجاد شد و نه چیزی مشخص بود. نمیخواستیم حساسیت ایجاد کنیم. فکر کنم در طول شبانه روز ۹ پاسبان در خانه کشیک میدادند که پستشان عوض میشد. پاسبانهای کلانتری ۲ قیطریه بودند. ماموران کلانتری وظیفه داشتند در داخل منزل از سه درب بطور شبانهروزی مراقبت کنند. نمود بیرونی نداشت.
یک نما از بیرون منزل حاج روغنی
من و سیف عصار بطور دائم روزها آنجا بودیم و چند مأمور عملیاتی هم به ما کمک میکردند. شبها یکی از ما به خانه میرفت و یک نفر آنجا میماند. من مسئول رابطههای روزانه و جمعآوری اطلاعات بودم.
آیا خانوادهی آیتالله خمینی هم به ایشان پیوستند، آیا آنها هم محدودیتی داشتند؟
یادم نیست فردای آن روز یا یکی دو روز بعد خانواده ایشان هم ساکن این منزل شدند. سه اتاق و سالن در اختیار خانواده و آیتالله خمینی قرار گرفت. امکانات فنی ما هم در دو اتاق قرار داشت.
روز سوم به درخواست خانم آیتالله خمینی کارگر منزل قم هم جهت خرید وسایل به جمع خانواده پیوست. تلاش ما این بود که آیتالله خمینی و خانواده از وسایل رفاهی لازم برخوردار باشند وگرنه اجازه داده نمیشد کارگر ایشان از قم برای پذیرایی و خدمت بیاید. تیمسار حسن پاکروان ریاست ساواک اصولاً آدم نرمخویی بود و هوای آیتالله خمینی را داشت. او بعد از ترور منصور در سال ۱۳۴۳ از ساواک رفت. اما دیدید که آیتالله خمینی بلافاصله پس از گرفتن قدرت او را اعدام کرد. [تیمسار حسن پاکروان در ۲۲ فروردین ۱۳۵۸ اعدام شد.]
چند روز پس از مستقر شدن در منزل، خانم آیتالله خمینی ما را به سالن دعوت کرد. ما در برخورد با آیتالله خمینی و همچنین اعضای خانوادهی ایشان نهایت ادب را رعایت میکردیم. در همان گفتگو اظهار امیدواری کردیم که اقامت آنها در این مکان به ماه نرسد و آنها به قم برگردند.
خانم گفتند آقا فرمودند از شما سؤال کنم حالا که ما در اختیار شما هستیم آیا اعضای فامیل اجازه ملاقات با ما را دارند یا خیر و چنانچه نیازی به دارو و یا احتمالاً پزشک پیش آمد اجازه هست که پزشک مخصوص خانواده به این محل بیاید. آیتالله خمینی طبق معمول سر به زیر بود.
در پاسخ ایشان گفتیم لیست کسانی را که مایل به ملاقات با آنها هستید در اختیار ما قرار دهید تا به اطلاع مقامات برسانیم و نتیجه را به شما ابلاغ کنیم.
حاج خانم نامهای به دست سیف عصار دادند که اگر اشتباه نکنم حاوی اسامی بیش از ۲۰ نفر از فامیل درجه یک و افرادی که از فعالیتهای آنان آگاهی داشتیم بود. ۲۴ ساعت بعد اسامی افرادی که میتوانستند به دیدار ایشان بیایند مورد تأیید قرار گرفت.
تا آنجایی که یادم مانده مصطفی خمینی، شهابالدین اشراقی داماد آیتالله خمینی و آیتالله پسندیده برادر ایشان هر از گاهی به ملاقات ایشان میآمدند. دخترها هم میآمدند. منتهی به آنها گفته شد لطفاً موارد مطرح شده در اینجا را بیرون بازگو نکنید. اگر خبری به گوش ما برسد و یا اتفاقی بیافتد که مشکلی را به وجود آورد ارتباط قطع خواهد شد. ضمناً به آنها یادآوری شده بود به علی، کارگر خانه که مسئول خرید برای خانواده و پذیرایی از ملاقات کنندگان بود بگویند در بیرون جایی درد دل نکند و اخبار خانه را جایی مطرح نکند.
با این حال ساواک سختگیری چندانی انجام نمیداد و تا آنجا که به خاطر دارم اختلالی در ملاقاتها پیش نیامد. مقامات ساواک و دولتی به دیدار ایشان میآمدند.
آیا شما ارتباط یا گفتگویی هم در این مدت با آیتالله خمینی داشتید؟
گفتگو؟ داستانها با هم داشتیم. ابتدا آیتالله خمینی با ما حرف نمیزد تا این که سروان سیف عصار خود را به آیتالله خمینی معرفی کرد. انگار معجزه شد و به سیف عصار گفت تو پسر کدام عصار ها هستی؟ پاسخ داد من فرزند عماد عصار هستم سردبیر مجله آشفته، پدرم معمم بود و ما از پدر بسیار آموختیم. او ادامه داد من افسر گارد جاویدان بودم منتقل شدم به ساواک و الان هم کارمند ساواک هستم. آیتالله خمینی او را شناخت و با لبخند گفت: «آن مرد محترم پس تو چرا اینقدر قلدری!» به من خیلی برخورد اما آقا سیف به من اشاره کرد که واکنشی نشان ندهم. من مدتها در خانه عصار که در جنوب امجدیه واقع بود زندگی میکردم تا ازدواج کردم. رابطه نزدیکی با او داشتم. ۴/ ۵ سال از من بزرگتر بود. آمدیم بیرون، گفت دیدی تناش میخاره. ببین خودش شروع کرد.
یک بار هم آقا سیف گفت پدرم را که شما میشناسید ولی ۵ فرزند عماد عصار راه پدر را پذیرا نبودند و به ارتش و شهربانی و کار دولتی وارد شدند. هدف ما خدمت به مردم بوده و هست. آیتالله خمینی در جواب او گفت پس عماد عصار ۵ شکنجهگر تربیت کرده خوشا به حالش، نمونهاش تو سید؛ من و خانوادهام در حبس شما هستیم.
بعد از این آشنایی بود که شوخی آقا سیف با آیتالله خمینی شروع شد. شوخی میکرد و خمینی میخندید.
برای شناخت آقا سیف لازم است دو تا خاطره از او بگویم.
من و آقا سیف در زمین عملیات بودیم انتهای کوکاکولا نمیدانم الان اسماش چیست. سرهنگ مهدی رحیمی (سپهبد بعدی که جزو اولین سری بعد از انقلاب اعدام شد) فرمانده ما بود. این داستان قبل از آن است که سرهنگ سالاری فرمانده ما شود. سرهنگ رحیمی گفتند پادشاه به اسکی میروند و میخواهند از عملیات ما دیدن کنند. مانور بود. ما با چتر نجات از هواپیمای داکوتا می پریدیم. ما را به صف کردند. دو ردیف بودیم. آقا سیف ردیف اول بود و من ردیف دوم. پادشاه وقتی به آقا سیف رسید گفت «تو اینجا چه کار میکنی»؟ منظورم این است که پادشان مملکت او را که ستوان یک بود میشناخت. لابد که یک داستانی با هم داشتند.
یک بار دیگر من و آقا سیف رفته بودیم مجلس شورای ملی. جشن مشروطیت بود. ما هرجا که توی جمعیت میرفتیم و به شکل محیط در میآمدیم. در خیابان مولوی، لباس پاره پوره میپوشیدیم و آنجا که رفته بودیم لباس رسمی به تن داشتیم. گوشهای ایستاده بودیم و حرف میزدیم و می خندیدیم. وکلای مجلس هم که بیشتر پیر پاتال بودند به ما توجهی نداشتند. یک دفعه دیدم آقا سیف که لباس فراگ پوشیده بود، رفت پشت به پشت تیمسار ریاست ساواک، نعمتالله نصیری ایستاد و با صدای بلند گفت: من نمیفهمم ما هرجا میرویم این نظامیها هستند. تیمسار نصیری برگشت تا او را دید دستش را گذاشت جلوی دهانش از خنده رودهبر شد و رفت کنار. توجه داشته باش، نصیری چنان ابهتی داشت که حد نداشت. من کارمند سال ساواک شده بودم، رفته بودم اتاق او، ۱۰ تا مدیرکل ساواک در آنجا بودند اما هیچکدام در حضور او مژه نمیزدند. آن وقت آقا سیف چنین بلایی تو جمع سرش در می آورد و او میخندید.
لابد نصیری او را از دوران گارد میشناخت. او فرمانده گارد بود و آقا سیف هم ستوان بود. احتمالا خود نصیری کمک کرده بود که بیاد ساواک. این ها را گفتم که متوجه بشوید آقا سیف چه موجودی بود.
بعد هم توجه داشته باشید آقا سیف بعد از سرکوب غائلهی ۱۵ خرداد در خانهی حاج روغنی این رابطه را با آیتالله خمینی داشت.
یک بار هم درب اتاق سرهنگ سالاری را که فرمانده ما بود قفل کرد و هرچه از دهانش در میآمد نثار سرهنگ کرد. بعد که سرهنگ زنگ زد مأموران بیایند، او صحنه را چرخاند در حالی که اشک میریخت رو به سرهنگ سالاری کرد و گفت چرا فحش میدهید، من زن و بچه دارم، روا نیست و ... یعنی جوری جلوه داد که گویا قضیه برعکس بوده است. کاری کرد که سرهنگ سالاری پشت او راه میرفت. باور کنید همین تقدیرنامه ساواک که در پروندهاش هست و نشانم دادی را هم با فیلمی که درآورده گرفته است. تا با آقا سیف زندگی نکرده باشی نمیدانی چه موجودی بود.
شما سراغ آیتالله خمینی میرفتید یا او شما را صدا میکرد؟
خودش میخواست ما برویم پیش او. آقا سیف جوکهای اساسی میگفت او هم لذت میبرد. حرفهایی که آقا سیف میزد تو هیچ دکان بقالی پیدا نمیشد. من نمیدونم از کجا میآورد. آیتالله خمینی به حرفهای او عادت کرده بود. او را «آقا سید» صدا میکرد. عصار «سید» بود.
تا آخرین ساعاتی که آیتالله خمینی آزاد شد تا دروازه قم در خدمت ایشان بودیم، شوخی آقا سیف ادامه داشت. یک بار سیف عصار در حضور حاجیه خانم و حاجی آقا روغنی رو به آیتالله خمینی گفت قربان اجازه می فرمایید از حضورتان درخواست کنم به چاکر پاسخ بفرمایید چرا شما همیشه اخم دارید و با یک کیلو عسل هم جنابعالی چشم و دهان باز نمی کنید. حاج خانم که احتمالاً دل پری داشت و به این سؤال آقا سیف داغش تازه شده بود خندید.
آیا آیتالله خمینی با شما شوخی میکرد؟
نه مطلقا او با ما شوخی نمیکرد اما از شوخی آقا سیف هم رنجیده نمیشد.
شاید بیرون از خانه شمر بود اما تو خانه اینجوری نبود. به نظر من این موضوعی که نوهاش نعیمه اشراقی مطرح کرده واقعی است.
ایرج مصداقی: منظورتان همان جملهای است که نعیمه اشراقی اخیراُ در صفحه فیسبوک اش منتشر کرد و غوغایی به پا کرد؟ نوشته بود: «جوک دیگری را که برای امام تعریف کردیم و همیشه به شوخی یاد میکردند این بود: امام خمینی: ای پاسداران، بیوه شهدا را بگیرید، ای کاش من یک پاسدار بودم.»
پرویز معتمد: بله؛ من با شناختی که از آیتالله خمینی دارم میگویم که نوه اش راست میگوید. حالا اگر به کسی برخورده برود یقه آیتالله خمینی را بگیرد که چنین شوخی کرده نه این که به راوی بپرد. اگر جوکهایی را که «آقا سید» برای آیتالله خمینی تعریف میکرد می شنیدند چه می گفتند. اگر خندههای «آقا» را میدیدند چه می گفتند.
ما در پاریس هستیم، پلهای پشت سر من خراب است. برای من مهم نیست زنده بمانم یا نمانم. مگر اینجا کسی به من پولی داده یا میدهد. خدا شاهد است من قصد خراب کردن کسی را ندارم. من تو اینها بودم. به چشم خودم دیدم. منفعتی هم ندارم.
اگر این ها را میگویم به خاطر این است که دینی به گردنم هست. پولی که به من دادند از مالیات آن پیرزن بود. اینها شعارش را میدهند اما من به این مسئله اعتقاد دارم.
رابطه شما با آیتالله خمینی چگونه بود؟
من به تنهایی نزد آیتالله خمینی نمی رفتم چرا که دوست داشت عصار بیاید و جوک بگوید و بخندد. رابطه خوبی با من نداشت و از حضور من به تنهایی استقبال نمیکرد. من هم حواسم بود.
آیا طی این مدت مشکلی هم در رابطه شما و آیتالله خمینی پیش آمد؟
وسط راه ماجرایی پیش آمد که میانهی آیتالله خمینی با من بد شد اما رابطهاش با «آقا سید» تا آخر خوب بود.
آن ماجرا چه بود؟
موضوع برمیگشت به علی نوکر آقا. یک روز آمدم پایین دیدم یکی از پاسبانهایی که در خانه کشیک میداد و کرد هم بود با ناراحتی گفت علی کارگر آیتالله خمینی وقتی بیرون می رود و می آید جلوی پای پاسبانها تف میکند. تعجب کردم. گفتم به چه دلیل؟
گفت نمیدانم. من سلام و علیک نمی کنم. اما چرا بی احترامی می کند. من در حال خدمت هستم. به او گفتم اگردوباره چنین اتفاقی افتاد و علی پیش پای شما تف کرد نگذار برود و به من اطلاع بده.
مدتی بعد علی آمد و تف کرد و پاسبان به من اطلاع داد. من آمدم تف را دیدم. علی آقا ۳ تا پاکت میوه خریده بود و در دستش گرفته بود. پرسیدم علی چرا تف کردی؟ او مثل خمینی سرش را بالا نیاورد. دستم را گذاشتم روی سینهاش و پرتش کردم تو استخر با میوهها . کمکش کردند و آوردندش بیرون. چند تا فحش چارواداری آبدار هم دادم.
من ناراحت شدم. عین داستان را برای خانم خمینی گفتم. حاجیهخانم زن بسیار محترمی بود و خیلی مبادی آداب بود و احترام میگذاشت. به ایشان گفتم چرا باید به این مأمور توهین کند؟ ما مأمور هستیم. او عذرخواهی کرد.
بعد از این ماجرا میانه خمینی با من بد شد اما با عصار نه. همچنان با او شوخی می کرد و ...
یک بار دیگه همین پاسبان که مأمور یکی از درهای کوچک بود با لهجهی شیرین کردی به من گفت که یک نفر با لباس نظامی و کلاه بره با دوچرخه از این جا عبور میکند و به خانه نگاه میکند.
ماشینهای کلانتری هم اجازه تردد نداشتند. من به وی گفتم اگر او بار بعد آمد حواست باشد او را دستگیر کن.
من دیدم فردی را که دستگیر کرده یک ستوان ۲ جوان است به نام جلیل اصفهانی. مأمور نیروی چترباز بود. گفتم شما این جا چه کاره هستید؟ گفت مگر اشکال دارد؟ گفتم بله. گفت این جا خانه من است. سر چهارراه قنات ۲۰۰ متر پایین تر خانهاش بود. گفتم خیلی اشکال دارد. نگاهت به این خانه است. بالاخره با او آشنا شدم و بعداً به اداره ساواک منتقل شد و همکار ما شد.
چه مدت آیتالله خمینی در حبس خانگی بود؟
دقیق یادم نیست ۵۰ سال از آن دوران گذشته است[احتمالاً ۸ ماه] اما میدانم چند ماهی آنجا بودیم. من از روز اول تا روز آخر در خانهی حاج غلامحسین روغنی بودم. آیتالله خمینی واقعاً در آنجا راحت بود. حیاط بسیار بزرگی بود میآمد کنار حوض بزرگ مینشست. در خانه قدم میزد.
آیا در این دوران با دیگر اعضای خانواده خمینی ارتباط داشتید؟
بله شهاب الدین اشراقی مرد خوب و فهمیدهای بود. اتفاقاً رابطهی خوبی هم با ما داشت و گزارشاتی را هم به ما میرساند. او هم میانهی خوبی با «آقا سیف» داشت.
آیتالله خمینی بعد از آزادی از بازداشت خانگی به کجا رفت؟
ما او را تا قم بردیم. تاریخ آن یادم نیست. من جزو اکیپ بودم. از آنجایی که نمی خواستیم هیاهویی شود او را تا دم منزل نبردیم. دروازه قم از او خواستیم خودش به منزل برود. نمیدانم چطوری به منزلش برگشت و چه اتفاقی بعدش افتاد.
چه تحولی باعث آزادی او از حصر شد؟
ما و کسانی که مسئولیت حفاظت از ایشان را داشتیم در جریان این امور نبودیم و تنها تصمیمگیریها به ما ابلاغ میشد. ما عملیاتی بودیم . (۲)
آیا در بازداشت آخر آیتالله خمینی که به تبعید وی منجر شد هم شرکت داشتید؟
بله در بازداشت او حضور داشتم. این بار داستان با دفعه قبل فرق میکرد. ساعت ۱۲ شب از باشگاه اداره عملیاتی تهران حرکت کردیم. رئیس ساواک تجریش هم که سرهنگ بود ما را همراهی میکرد. غفلت و اشتباه یک پاسبان موجب شلوغشدن اوضاع شد. یکی از مریدان آیتالله خمینی به مأمور شهربانی اعتراض میکند و او با سیلی به گوش فرد معترض میزند که موجب اغتشاش شد.
منابع رژیم مدعی هستند: «صدها کماندو و چترباز مسلح حکومت شاه منزل امام را در قم محاصره کرده از بام و دیوارها وارد منزل شدند و برای بازداشت امام به جستجوی خانه پرداختند. امام که در آن لحظه در یکی از اتاقهای اندرونی به نماز و دعا مشغول بود از سر و صداها و جست و خیزها دریافت که به منزل وی یورش آوردهاند. او بیدرنگ لباس بر تن کرد. اما پیش از آنکه کلید درب اتاق را بیاورند، مأموران تلاش کردند با لگد درب را شکسته و وارد اتاق ایشان شوند. امام بانگ زد «وحشیگری در نیاورید الآن در را باز میکنم» مأموران بیاعتنا به این هشدار در را شکستند و وارد اتاق شدند. امام مهر امضای خود را به بانو خمینی سپرد و فرمود شما را به خدا میسپارم.» مایلم روایت شما را بشنوم.
مگر آیتالله خمینی در منزل خودش زندانی بود که در اتاقش قفل بود؟ اگر قفل هم باشد از تو قفل است و نه بیرون. اگر نصف شب دستشویی اش می گرفت چه کار میکرد. یعنی او زندانی بوده تو خانه خودش. دروغ میگویند. محاصره خانه و بازداشت و بگیر و ببند و حضور انواع و اقسام ماشین و مأمور سر و صدا دارد.
البته هنگام گشتن خانه من به دنبال پیدا کردن علی پیشکار آیتالله خمینی بودم. میخواستم تلافی «تف» و «آبدهانی» که انداخته بود را درآورم به ویژه که موضوع را به اطلاع آیتالله خمینی نیز رسانده بود.
کلی وقت من را گرفت تا عاقبت او را در کمد پیدا کردم. یک پتو روی سرش انداخته بود، بدون این که پتو را باز کند. دق دلیام را سرش خالی کردم.
آیتالله خمینی را پس از بازداشت یکسره به تهران آوردید؟
به ما ابلاغ شده بود که مستقیم او را به فرودگاه مهرآباد ببریم. وقتی مأمورین او را تحویل دادند که سوار ماشیناش کنیم، من سلام علیک و احوالپرسی نکردم. میدانستم این بار به کجا میرود. وقتی میخواست برود توی ماشین که فولکس آبیرنگی بود، بنشیند مکث کرد. از این فولکسهای قدیمی بود که آینهاش خاص بود. نمی دانم دیدید یا نه؟ من یک دفعه دستم را گذاشتم پشت او و هل دادم، عمامهاش افتاد و ناسزایی آهسته به من گفت. بدون عمامه رفت تو ماشین. در اثر هل دادن و فشاری که که به سرش وارد کردم که داخل ماشین شود، سرش به ماشین خورد و کمی زخمی شد. به خاطر همین بعداً توبیخ شدم. چون کوچه باریک بود از فولکس استفاده کردیم. به خیابان اصلی که رسدیم ماشین را عوض کردیم.
آقا سیف پیش او نشست. پس از تعویض اتوموبیل با ۲ اتوموبیل اسکورت به مقصد فرودگاه مهرآباد حرکت کردیم.
آقا سیف دیگر در راه شوخی نمی کرد؟
نه اصلا هیچ حرفی نزدیم. ساعت ۷ و ۱۵ دقیقه وارد باند فرودگاه شدیم باید او را تحویل سرهنگ افضلی (۳) می دادیم. سرهنگ کارهای او را انجام داد و به اتفاق آیتالله خمینی عازم ترکیه شدند.
خمینی در ترکیه
آیا سخنرانی خمینی علیه کاپیتولاسیون باعث شد که ساواک و یا بهتر است گفته شود شاه تصمیم به تبعید خمینی بگیرد؟
دلیل تصمیمات گرفته شده به ما گفته نمیشد. اما میشد حدس زد. عنایت داشته باشید که خمینی بلافاصله پس از آزادی و بازگشت به قم دوباره کارهای قبل را از سر گرفت. ساواک هم در جریان بود. قشقرقی که علیه کاپیتولاسیون به پا کرد بهانه بود. او همین کثافتکاری که سال ۵۷ کرد را میخواست آن موقع بکند که موفق نشد. همان موقع هم نهضت آزادی را همراه خودش داشت. (۴) در سال ۵۷ متأسفانه پادشاه مریض بود و تقریباً هیچکاره؛ تصمیمات جای دیگر گرفته میشد و کمیته مشترک هم تقریباً دیگر وجود خارجی نداشت و ما شاهد بودیم کشور در حال از دست رفتن است و اجازه مقابله نداشتیم.
سرنوشت سیف عصار چه شد؟ در سایت «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» آمده است «سرهنگ سیفالدین عصار را دستگیر و به دادگاه اسلامی تحویل دادند.»
http://www.irdc.ir/fa/content/33793/print.aspx
نه دروغ است. اگر دستگیر شده بود که جان سالم به در نمیبرد. او به پاریس آمد. حدود دهسال پیش که در فرانسه فوت کرد یک فرش زیر پایم را فروختم و مجلس ختم او را گرفتم.
«آقا سیف» متأسفانه معتاد شده بود. آنها ۵-۶ نفر بودند که پاتوقشان خیابان لالهزار نو چهارراه مهنا بود. با مسعود بهنود و کاشی و دو تا دیگه از مأموران اداره سوم بودند. به خاطر همین از ساواک اخراج شد. البته کارمند کمیته هم نبود. یک کار جنبی بهش دادند و شد رئیس حفاظت تربیت بدنی. آقا سیف را نه میشد سیاسی حساب کرد و نه حتی اطلاعاتی. او بیشتر جنبهی عملیاتی داشت. در عملیات خارج از کشور هم بود. با همدیگر عملیاتهای زیادی شرکت داشتیم از جمله در خسرو آباد خوزستان که میخواستند لولههای نفت را منفجر کنند. من از زمان بازیهای آسیایی تهران و دستگیری حبیب برادران خسروشاهی و ... دیگه او را ندیدم. به آقا سیف زنگ زدم و گفتم نگذارد حبیب برادران خسروشاهی اتاقش را ترک کند و او را دستگیر کند.
آقا سیف زندگی خانوادگی موفقی نداشت. همسر اولش زنی بود روس به نام ندا، بسیار زیبا و برازنده که از او جدا شد. یک دختر از او داشت به نام آرزو که خانمی است بسیار موفق. آقا سیف بعدها با زن جوانی که شمالی بود ازدواج کرد که از او یک پسر داشت به نام علی. علی دو سه ساله بود که آقا سیف از کشور گریخت. علی جان آقا سیف بود. نفساش بود. نمیدانم چه شد، حادثه بود یا مأموران رژیم او را که از مدرسه برمیگشت به درخت کوبیدند و فوت کرد. ولی مرگ علی آقا سیف را نابود کرد. در خارج از کشور مدتی با یک زنی زندگی میکرد و عاقبت با زنی به نام سودابه ازدواج کرد. (۵)
«آقا سیف» میگویند با ارتشبد آریانا هم نسبتی داشت، درست است؟
وقتی به خانهی عصار میرفتم دختری بود به نام ثریا عصار، میدانم خواهر او نبود. درست نمیدانم نسبت او با آنها چه بود. چون سعیده و مسعوده دو خواهر آقا سیف بودند. برادرش مسعود افسر کلانتری ۱۲ (امجدیه) بود و حسام آجودان مخصوص شاهپور غلامرضا پهلوی.
اما این دختر که بیوه جوانی هم بود در سال ۱۳۴۸ در بیست و سه چهار سالگی همسر ارتشبد آریانا شد که از خودش ۴۰ سال بزرگتر بود. آریانا هم حتماً شنیدهای با شمشیر در حالی که مست بود کیک عروسی را از وسط نصف کرد و مسخرهبازیهایی که میدانی را درآورد.
در پاریس من و آقا سیف مدتی با آریانا همکاری کردیم. همه کاره ثریا بود. یک تشکیلاتی هم در ترکیه درست کرده بودند. رسولی و عضدی هم به آنجا رفتند و با آنها همکاری میکردند. گفته بودند من را هم بیاورند. من در پاریس فرش رفو میکردم و استخدام شده بودم. وقتی تشکیلات آنها را دیدم، گفتم من نیستم. مسخره بود، ۴ تا آدم تو ترکیه یک زمین گرفته بودند میخواستند بروند رژیم را سرنگون کنند. وضعیت این زنها هم که مشخص بود. آریانا یک حسابدار داشت، مسلمان نبود و از اقلیتها بود به گمانم زردتشتی. پولها را بالا کشید. آریانا که فوت کرد ثریا با او زندگی میکرد.
آیا شما در حمله نیروهای ساواک و شهربانی به حوزه علمیه قم در فروردین ۱۳۴۲ هم شرکت داشتید؟
بله من هم یکی از نیروهای عملیاتی بودم. آقا سیف هم بود.
آیا برای حمله جلسهی توجیهی داشتید؟
بله جلسهی توجیهی داشتیم. یکی از رهبران بخش روحانیت برای ما صحبت کرد و در مورد فسق و فجور آنها توضیح داد. کارهای زشتی را که در حجرهها با یکدیگر و طلاب جوانتر میکردند تشریح کرد. اصولاً جامعه از این افعال باخبر بود و راز ناگشودهای نبود . همچنین صحبت از این که اینها یک مشت مفتخور هستند که پول مفت میگیرند. البته این توضیحات روی ما به لحاظ روانی تأثیر داشت و موجب شدت عمل شد. این آخوندها کثافتکاریهای زیادی دارند. فکر میکنی چرا تو این همه مأمور ساواک در خارج از کشور منوچهر وظیفهخواه را کشتند. او مسئول بخش روحانیت ساواک بود. من با منوچهر وظیفهخواه با هم ۲۶ دیماه ۱۳۵۷ از کشور خارج شدیم. او را در ایستگاه پلیس در انگلیس به دستور آخوندها کشتند و بعد گفتند خودکشی کرده است. فکر میکردند او راجع به روحانیت زیاد چیز می داند برای همین بایستی خاموش میشد. من خودم داستانهای زیادی از کثافتکاری اینها میدانم. جدا از کارم در تعقیب و مراقبت مسئول شنود بودم. نه از آنها از خیلیها آتو دارم اما سخنی در موردش نمیگویم. من رازدار مردم هستم. حق سوءاستفاده از موقعیتام را ندارم. کسی در آن سیستم نبوده که من شنود نکرده باشم از دفتر علیاحضرت فرح پهلوی بگیرید تا ریاست ساواک و فرماندهان لشکری و کشوری و ...
در حمله به فیضیه چه تعداد از مأموران ساواک برای این کار بسیج شدند؟
ما ۵۳ نفر مأمور عملیات ساواک بودیم که همگی در این عملیات شرکت داشتیم. با اتوبوس به قم رفتیم. گارد شهربانی هم بود.
هدف شما از رفتن به حوزه علمیه قم برای دستگیری و تنبیه طلاب چه بود؟
قصد ما سرکوب و در نطفه خفه کردن توطئه آیتالله خمینی و طلاب بود. آنها با گفتههای خمینی و ضدیت او با اصلاحات ارضی و شرکت زنان در انتخابات اعلام همبستگی کرده بودند. با توجه به این که آنها جوان بودند از نظر ما میکروب تلقی میشدند و برای آینده کشور خطرناک شمرده میشدند. تصمیم بر این بود که به نحوی تنبیه شوند. در ثانی قرار بود تظاهرات کنند. به این ترتیب ما قصد خنثی سازی توطئهی آنها را هم داشتیم. یادت باشد آیتالله خمینی و طلاب قصد به راه انداختن غائلهای را داشتند که سال ۱۳۵۷ به ثمر نشست. ما هم نیروی امنیتی بودیم نمیتوانستیم ساکت بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و تماشا کنیم. اگر در سال ۵۷ هم به ما اجازه داده میشد که طبق مقررات عمل کنیم وضع این گونه نمیشد. ما که دیوانه نبودیم به حوزه علمیه حمله کنیم قبلش یک اتفاقاتی افتاده بود و مسئولان کشور تصمیم به این کار گرفتند. من از شما استدعا میکنم به وقایع قبل از حمله به فیضیه عنایت داشته باشید. (۶)
گفته میشود شما در حمله به حوزهی علمیه قم طلاب را از پشت بام به پایین پرتاب میکردید آیا صحت دارد؟
دروغ است. اگر کسی را از بالای پشت بام به پایین پرتاب کنند آیا زنده میماند؟ اگر زنده بماند هم به شدت مجروح میشود. متجاوز از سه دهه است که همه چیز در اختیار آنهاست. آخوندها و طلاب هم زنده بودند خوب افرادی را که از بالای پشتبام به پایین پرتاب کردند می آوردند. یا کسانی که دچار حراجت شدیدی شدند را نشان میدادند. اینها افسانه بافی آخوندهاست. همهی طلاب آنروز بعدها در نظام پست و مقام گرفتند اگر ملاحظه کرده باشید یکی از آنها در مورد حملهی آنروز و این که چه آسیب شدیدی شخصاً متحمل شده حرفی نمیزند. چون موضوع از اساس دروغ است. این وحشیگریها متعلق به انصار حزبالله و پاسدار است. مأموران ساواک و گارد شهربانی و ... حتی هنگامی که شدت عمل هم به خرج میدادند از اصولی پیروی میکردند و تخطی از آن با پیگرد قانونی مواجه میشد.
عطارپور با آنهمه سابقه و خدمت، به خاطر یک اشتباه نزدیک بود دادگاه نظامی برایش تشکیل شود. تنزل مقام یافت و شد معاون پرویز ثابتی. یعنی هیچ. پست تشریفاتی بهش دادند. من خودم همراه او بودم. داستانش را برایت تعریف کردم.
ایرج مصداقی: من در خاطرات فلسفی خواندم که چند نفر را هم از پشت بام فیضیه به رودخانه قم انداختند که از سرنوشت آنها خبری نشد!
پرویز معتمد: عرض من همین است. خیلی خوب، آن روز خبری از سرنوشت آنها نشد. الان که نیم قرن میگذرد چی؟ فک و فامیل این طلاب نداشتند؟ اسم یک نفر از اینها را که در آن روز کشته و یا معلول و یا مفقود شدند بیاورند. این ها حقه و نیرنگ آخوند است. فیضیه که کنار رودخانه قم نیست. یعنی مأموران چطوری از بالای پشت بام میتوانستند آنها را توی رودخانه پرت کنند. یعنی طلاب بایستی تو آسمان پرواز میکردند تا به رودخانه میرسیدند.
ایرج مصداقی : اجازه بدهید من یک گزارش مأمور ساواک در مورد دیدار مالکین لرستان با طلاب حوزه علمیه قم را بخوانم که توسط سایت خمینی انتشار یافته است و نظر شما را جویا شوم:
«به موجب گزارش مأمور ویژه در تاریخ ۲۹/ ۲ /۴۲ سه نفر از مالکین لرستان به اسامى حاج سید عباس حسینى، على اصغر اصغرى، رمضان زارعى به منزل خمینى رفته و مبلغ ۱۵۰۰۰۰ ریال آورده و گفته اند مردم لرستان از واقعه مدرسه فیضیه [بى]نهایت متأثرند و به همین منظور اگر تا آن زمان علاقه اى به دستگاه سلطنت داشتند و شاه را دوست مى داشتند اکنون شب و روز به او نفرین مى کنند که چرا دستور داده به مدرسه فیضیه بریزند و این دانشگاه جعفرى را خراب و ویران و سربازان امام زمان را مجروح و مقتول کنند. سپس مالکین مذکور اضافه نموده اند ما به مدرسه فیضیه رفته و از یکى از طلاب پرسیدیم آیا در واقعه مزبور خیلى کشته شدند طلبه در پاسخ آنان گفته بلى ۳۶ نفر از سادات را سر بریدند. اى کاش فقط سادات را سر مى بریدند و قرآن و دعا را آتش نمىزدند. ما از طلبه مزبور سئوال کردیم مگر قرآن را هم آتش زدند در پاسخ گفت بلى کسانى که به مدرسه فیضیه حمله ور شدند قرآن را مشت مى زدند. لگد مى زدند و مى گفتند حالا بگوئید امام زمان شما بیاید و جلوگیرى کند. مالکین مزبور مى گویند شاهى که دستور مى دهد یک عده لامذهب و مخالف با اسلام بریزند در مدرسه فیضیه و آن را خراب کنند بدون شک خودش هم مخالف با اسلام است»
پرویز معتمد: خود شما ملاحظه میکنید داستان سربریدن در واقعه عاشورا است. ببینید ما با این جرثومههای فساد روبرو بودیم. خوب ۳۶ نفر را مأموران ساواک سر بریدند، آن موقع هم دست خمینی و خانوادهی طلاب به جایی نمی رسید الان سایت خمینی چرا اسم این ۳۶ نفر را مشخص نمیکند. این همه مواجب بگیر هست چرا اسم اینها را در نمیآورند. مأمور ویژه یا منبع ساواک وظیفه دارد هرچه را که میشنود به ساواک گزارش کند تا معلوم شود این بیپدر و مادرها مشغول چه کاری هستند. مأموران ساواک هم مسلمان بودند. شما میدانید آن موقع قرآن ارج و قربی داشت مثل الان نبود. اگر هم کسی قرآن آتش زده خودشان بودند که جنحال به پا کنند.
ایرج مصداقی : از نظر من عوامل رژیم وقتی پای منافعشان برسد حرمتی برای قرآن هم قائل نیستند. در سالهای اخیر نیروهای وابسته به رژیم در حمله به دفاتر مراجع تقلیدی مثل آیتالله منتظری و صانعی و آذری قمی قرآن را به آتش کشیدند و خرابیهای بسیار به بار آوردند. (۷)
پرویز معتمد: در دوران انقلاب هم خودشان سینما آتش میزدند، مشروب فروشی آتش میزدند بعد میگفتند ساواک آتش میزند. مگر ساواک بیکار بود برود سینما آتش بزند.وظیفه ساواک تأمین امنیت بود. یک نفر از این مخالفان را نشان من بدهید که آن موقع گفته باشد که آخوندها بیشتر از ساواک با سینما و مشروب فروشی مخالف هستند. شاید کار آنها باشد. یک نفر را نشان بدهید که گفته باشد ساواک چه کار به این کارها دارد. همین سینما رکس آبادان را کی آتش زد؟ وقتی هم که برایشان مسجل شد باز گردن نگرفتند که اشتباه کردند.
مگر فقط راجع به حمله به حوزه علمیه دروغ گفتند. هادی غفاری رفت گفت پای پدرش را در تابه سرخ کردند و سرش را با مته سوراخ کردند. آیتالله خمینی هم همینها را تکرار کرد.
ایرج مصداقی: بله میدانم من در کنفدراسیون بودم، آنها هم همین دروغها را اشاعه میدادند. من اولین بار موضوع را در آمریکا و در نشریه ۱۶ آذر کنفدراسیون خواندم. پوستر آیتالله غفاری را هم کنفدراسیون انتشار داده بود. البته موضوع در رابطه با ساواک فقط این نبود. سعید سلطانپور و محسن یلفانی و ناصر رحمانینژاد که دوست نازنین من است، هنگام تمرین نمایش «خرده بورژواها» اثر ماکسیم گورکی دستگیر و شدیداً شکنجه شدند. یلفانی پایش به خاطر شکنجه وصله دارد. میگویند فریدون شادافزا (شاهین) که اعدام شد، شکنجهاش کرده بود. ناصر رحمانی نژاد از آثار شکنجه رنج میبرد. بحث مبارزه چریکی و اسلحه و خانه تیمی هم نبود.
پرویز معتمد: من حتی یک سیلی به کسی نزدم. اسم و هویتم مشخص است. هرکس ادعایی دارد من پاسخگو خواهم بود. اگر کسی مدعی شود من او را شکنجه کردم هرچه بگویید میپذیرم. من اصلاً در بازجویی شرکت نداشتم. اما خودم توضیح دادم با کسانی که اسلحه به دست داشتند مبارزه کردم، در حمله به خانههای تیمی شرکت داشتم، در دستگیریها ، تعقیب و مراقبت و ... همگی بودهام. حتی زخمی شدهام. هنگام دستگیری علیاصغر منتظر حقیقی من از ناحیه پا تیر خوردم و زخمی شدم. داستانش را که برایتان تعریف کردم. من در کارم جدی بودم. اسم من در خاطرات یوسف زرکاری آمده است. یادم نیست اما به این مضمون نوشته که مأموری بود به نام «پرویز» که همیشه شلوار مشکی میپوشید، عین خیالش نبود ساعت ۳ صبح توی آشپزخانهی سربازها نان خشک میخورد.
من در جریان دستگیری افرادی که نام بردید نبودم. من شخصاً از این عزیزان عذر میخواهم که به خاطر اجرای تئاتر دستگیر و مصیبت تحمل کردهاند.
اما حرف من این بود که ببین چه داستانهایی در مورد کشتن صمد بهرنگی و تختی و شریعتی و مصطفی خمینی درست کردند. در حالی که ساواک مطلقا دخالتی در مرگ آنها نداشت. یکی نمیگفت خوب این ساواک چرا نمیرود خود خمینی را بکشد و پسرش را مسموم میکند.ببین چه داستانی راجع به سرکوب غائله ۱۵ خرداد درست کردند. در داخل و خارج از کشور تو بوق کردند. هی گفتند و نوشتند ۱۵۰۰۰ نفر را کشتند. تصدقت برم مگر میشود اینقدر آدم کشت؟ این جمعیت یک شهر است. (۸) مگر چقدر تظاهرکننده بود. شما یادت هست میگفتند ۱۰۰ هزار زندانی سیاسی داریم در حالی که آمار صحیح را پادشاه در مصاحبهاش گفت اما قبول نمیکردند.
تظاهرات ۱۵ خرداد تهران
ایرج مصداقی: البته هنوز برای من جای سؤال است که چرا شاه بین خمینی و سپهبد تیمور بختیار که هر دو در عراق بودند، بختیار را ترور کرد. چرا شاه از تقصیر خمینی گذشت و از تقصیر بختیار نه. حتی در سال ۱۳۵۷ هم با پیشنهاد صدام حسین برای کشتن خمینی موافقت نکرد و خواستار اخراج او از عراق شد. این موضوعی است که متأسفانه هیچیک از صاحبمنصبان و مسئولان ساواک حاضر به توضیح در مورد آن نیستند. البته من پاسخ آن را دارم. شاه مذهبی و خرافاتی بود و میترسید جد خمینی یک جا یقهاش را بگیرد. بگذریم.
شما در حمله به مدرسه فیضیه چه کردید؟
ما فقط طلاب را زدیم. هیچ کار دیگری غیر از ضرب و شتم نکردیم. میرفتیم در حجره و طلاب را میآوردیم بیرون. با پس گردنی و چک و لگد و باطوم آنها را میکشیدیم بیرون. البته فحش و ناسزا هم میدادیم و به این ترتیب نفرتمان را از آنها نشان میدادیم. آنهایی که بر اساس گزارش منابع ما در حوزه حرف زده بودند شناسایی شدند. فکر کنم ۱۰ – ۱۲ نفر دستگیر و به تهران اعزام شدند. تعدادی در همان قم پس از بازجویی مقدماتی، تعهد دادند و آزاد شدند . آنها نه سازمانی داشتند و نه تشکیلاتی بنابر این برخورد با آنها در حد ساواک قم بود. آن ها به درد قزلقلعه و ... نمیخوردند. در آنجا ما یک چاقو هم پیدا نکردیم.
آیا در حوزه و میان طلاب و روحانیون منبع داشتید؟
در کجا بگو منبع نداشتیم؟ مملکت را منابع میگرداندند. کادر اداری مگر چقدر بود؟ ما ۳۹۹۱ کارمند بودیم. بقیه هرچی بود منبع بود. یکی از هنرهای ساواک این بود که پس از انقلاب هم منابع لو نرفتند. حفظ منابع برای ما مهم بود. معلوم است در حوزه و میان طلاب و روحانیون منبع داشتیم.
چقدر طلاب را کتک زدید؟
شدت عمل بود. تکذیب نمیکنم. از طبقه بالا که آنها را میزدیم، با چک و لگد و باطوم و فحش و ناسزا میآوردیم پایین تا توی حیاط و بعد تا دم ماشین. معلومه وقتی شدت عمل به خرج میدهی طرف ممکن است خونی هم بشود، سر و کلهاش کبود هم بشود. هر اکیپی مسئول ۴ اتاق بود. وسایل را جمع میکردند. بازرسی میکردند. صورت جلسه میشد. اگر طرف یک کم آهسته میرفت با چک و لگد به جلو هلش میدادیم و بیشتر کتک می خورد. ممکن بود طرف تو راه بیافتد او را میکشیدند و میآوردند. یک حلقه گارد شهربانی هم داشتیم که محل را محاصره کرده بودند که کسی از بیرون وارد ماجرا نشود. هدف گوشمالی بود و نه بیشتر.
ایرج مصداقی
خرداد ۱۳۹۵
پانویس:
- آیتالله محمد صادق روحانی در سال ۱۳۶۴ به نحوهٔ تعیین آیتالله منتظری بهعنوان قائم مقام رهبری توسط مجلس خبرگان رهبری اعتراض کرد و تا سال ۱۳۷۰ در حبس خانگی ماند.
- آیتالله شریعتمداری از اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ تا فروردین ماه ۱۳۶۵ در حصر بود.
- آیتالله سید محمد شیرازی از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۸۰ در حصر به سر برد.
- آیتالله سید حسن طباطبایی قمی از سال ۵۹ تا سال ۷۵ در حصر بود.
- آیتالله حسینعلی منتظری در سال ۱۳۷۶ تحت بازداشت خانگی قرار گرفت. این حبس تا سال ۱۳۸۱ ادامه داشت.
- آیتالله احمد آذری قمی در سال ۱۳۷۶ در حبس خانگی قرار گرفت و تا مرگ او در بهمن ۱۳۷۷ ادامه یافت.
توضیحات ارائه شده در این زیرنویسها را بر اساس قولی که به آقای معتمد دادم اضافه کردم تا نکات مورد نظر ایشان مطرح گردد و خواننده با شرایط آن روزها آشنا شود .
۱- آیتالله سیدحسن طباطبایی قمی خانهای در زرگنده و آیتالله بهاءالدین محلاتی خانهای در قلهک اجاره کردند. این دو نیز همزمان با خمینی از بازداشت آزاد شده بودند.
۲- در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۴۲ کابینه اسدالله علم کنار رفت و حسنعلی منصور به نخست وزیری برگزیده شد. منصور در سخنرانی خود در ۱۶ فروردین ۱۳۴۳ کوشش کرد تا با روحانیون از در آشتی در آید. ۱۷ فروردین دکتر جواد صدر، وزیر کشور، در قیطریه به دیدار آیتالله خمینی رفت و از طرف دولت آزادی کامل ایشان را اعلام کرد. ۱۸ فروردین آیتالله خمینی با احترام به خانهاش در قم بازگردانده شد. (روز شمار تاریخ انقلاب اسلامی جلد دوم نوشته دکتر باقر عاقلی)
حسنعلی منصور چند ماه بعد نتیجهی کوشش برای آشتی با روحانیون را دید و توسط پیروان خمینی به قتل رسید.
۳- منابع رژیم نیز برخورد ویژه ساواک با خمینی در هواپیما را مورد تأیید قرار میدهند:
« یکی از گارسونها به حضور ایشان آمد و اظهار داشت که: اجازه میفرمائید برای شما چای بیاوریم؟! امام خمینی رو کرد به سرهنگ افضلی که در کنار ایشان نشسته بود و پرسید که ایشان (اشاره به گارسون) مسلمانند؟! پیش از آنکه او چیزی بگوید گارسون مزبور به حرف آمد که «اختیار دارید من از خانوادهی روحانی و ...» و پدر بزرگ خود را که یکی از علما بوده است معرفی کرد؟ امام خمینی با آوردن چای موافقت نمود. پس از نوشیدن چای سرهنگ افضلی پیشنهاد داد که اگر مایل باشید به داخل کابین هواپیما برویم تا از نزدیک دستگاه حرکت و فرود آمدن و اوجگیری و ... را مشاهده کنید. قائد بزرگ با این پیشنهاد نیز موافقت کرده به اتفاق سرهنگ افضلی به داخل کابین رفتند و تا فرودگاه ترکیه در کابین هواپیما نشستند و از بعضی وسایل و لوازم هواپیما دیدن کردند و پرسشهائی دربارهی دستگاههای مربوطه و نحوهی عمل آنها نمودند.»
http://jamejamonline.ir/ayam/1965835730072523472
۴- «در جشنی که به مناسبت آزادی آیتالله خمینی در قم برقرار شده بود قطعنامهای قرائت شد از جمله در آن آمده بود: اجرای قوانین اسلامی به صورت کامل خود و احیای سنتهای متروکه شده دینی و انحلال مجلسین غیرقانونی، ... الغاء تصویبنامه و لوایح ضد دینی» ( روزشمار تاریخ ایران، دکتر باقر عاقلی چاپ هشتم ص ۱۷۴) این خواسته ها پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» در کشور اجرا شد.
۵- برای کسب اطلاع بیشتر از خانوادهی وی، میتوانید به لینک زیر مراجعه کنید.
۶- هیئت وزریران در مهرماه ۱۳۴۱ لایحه تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی را تصویب کرد و در آن قید «اسلام» از شرایط انتخاب کنندگان و شوندگان را حذف و به جای سوگند به قرآن به کتاب آسمانی را قید کرد و به زنان حق رأی داد. خمینی، گلپایگانی و شریعتمداری تشکیل جلسه داده و با تلگرامی به شاه خواستار لغو تصویبنامه شدند. نهضت آزادی نیز طی اعلامیهای مصوبات دولت را به باد استهزا گرفت و از آن به شدت انتقاد کرد. هیئت وزیران در آذرماه مصوبات خود را لغو کرد. در بهمنماه اصلاحات ارضی و ... به تصویب رسید که به «انقلاب سفید» معروف شد. خمینی با صدور اطلاعیه به مخالفت با آن پرداخت و به دست به تحریک زد. شورای مرکزی نهضت ازادی اعلامیهای انتشار داد و از توطئه و انقلاب سفید شاه پرده برداشت. در اسفند ماه ۱۳۴۱ هیئت دولت با صدور تصویبنامهای حق انتخاب شدن و نمایندگی زنان در مجلسین را به رسمیت شناخت. خمینی در فروردین ماه ۱۳۴۲ اعلام کرد که مردم ایران عید ندارند و به تحریک مردم پرداخت و مراسم گوناگونی در حوزه علمیه قم و حرم حضرت معصومه و مسجد اعظم و ... برگزار شد.
۷- در فضای مجازی اسناد و مدارک زیادی از حمله و هجوم عوامل رژیم به دفاتر مراجع تقلید موجود است. چند نمونه آن را در آدرسهای زیر میتوانید ببینید:
حمله اراذل و اوباش به حوزه علمیه خرمآباد
http://news.gooya.com/politics/archives/2016/05/212902.php
۸- آمار اعلام شدهی متفاوت از کشته شدگان ۱۵ خرداد:
در روزشمار تاریخ ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی نوشته دکتر باقر عاقلی تعداد کشته و زخمیهای تهران ۵۰۰۰ نفر و شهرستانها ۱۰۰۰ نفر ذکر گردیده است. همچنین نهضت آزادی در ۱۹ خرداد اعلامیهای به مردم مسلمان ایران نوشت و در آن شمار مقتولین و مجروحین در شهرهای مختلف را بیش از ده هزار نفر قلمداد کرد . خمینی تعداد کشتهشدگان را ۱۵۰۰۰ نفر ارزیابی کرد. کنفدراسیون در خارج از کشور روی رقم ۱۵۰۰۰ نفر تأکید کرد. در سال ۱۳۸۲ عمادالدین باقی محقق «مؤسسه نشر آثار امام خمینی» که به پروندههای بنیاد شهید نیز دسترسی داشت در مقالهای تحت عنوان «تولد یک انقلاب» در مورد تعداد کشته شدگان ۱۵ خرداد نوشت: «تظاهرات تا دو روز بعد از ۱۵ خرداد نیز ادامه یافت و ۳۲ نفر در این تظاهرات کشته شدند.»
ایرج پزشک زاد، نویسنده و طنزپرداز بزرگ میهنمان در مورد ۱۵ خرداد مینویسد:
«تظاهرات دیگر در نقاط گوناگون شهر چون میدان شوش، چهارراه شاه، میدان قزوین و سی متری به راه افتاد. حمله به روزنامههای اطلاعات، کارخانه پپسی کولا، بانکها، کاخ دادگستری، آتش زدن مکانهای عمومی و کتابخانهها، آتش زدن خانههای مردم، آتش زدن باشگاه جعفری، حمله و آتش زدن مرکز فرهنگی ایران و آمریکا، خراب کردن کیوسکهای تلفن، تخریب وسایل حمل و نقل عمومی، مضروب کردن زنان بیحجاب همه برای رسیدن به منظور اصلی یعنی پراکنده ساختن نیروهای انتظامی و بهم ریختن نظم کشور بوده است. شعارها «مرگ بر این دیکتاتور خونآشام » و «یا مرگ یا خمینی» بود بر خلاف ادعاهای مکرر که حرکت را حرکتی خود جوش معرفی میکنند، این حرکت خیلی بیشتر به یک حرکت برنامه ریزی شده با حملههای پیاپی به اداره انتشارات و رادیو و مرکز تسلیحات ارتش و کلانتریها برای دسترسی به اسلحه گرم بود.» (ایرج پزشک زاد: مروری در واقعه ۱۵ خرداد ۴۲، چاپ سوم، شرکت کتاب، لس آنجلس، ۱۳۸۷، ص. ۴۹–۵۰)