پیشتر در دو مقاله جداگانه یاد نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد را گرامی داشتم.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-72168.html
در این نوشته قصد تفسیر شعر و نگاه نصیر نصیری را ندارم بلکه میکوشم خوانندگان را با فضای ذهنی نصیر آشنا کنم.
او معتقد بود شعر بایستی ساده باشد و به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار کند. در شعر او عمیقترین مفاهیم در سادهترین کلمات بیان میشوند.
درک عمیق زیبا نیست/ آنچه میشنوی / بانگ هنگ هماهنگ آهنگیست / که به وسعت گوشهای تو میرسد/ و در بی زمانی میمیرد/ در تشریح زیبایی شاپرکها/ به کرم کوچک حقیری میرسیم / و در ترکیب قلهها/ غبارهایی بیسخن کنار هم نشستهاند.
و در «پرندهای ساده»: تعریف جدیدی از سادگی و پیچیدگی میدهد:
در پرواز پرنده تردید نیست/ همهی ترسم از آسمان سادهایست/ که با لکهای ابر پیچیده میشود/ با این همه، میدانم/ پرندهای که هزار آینه/ روبروی پلنگان نهاده است/ این آسمان مه گرفته را ساده میکند.
و در شعر «شکل»، جهان را در اشکالی ساده میسراید:
«در جهان شکلها تنها شکل بیشکل مرگ بود / که به شکل هیچ شکلی نبود/ نگاه کن که اسب باد به شکل دشت
آرام پرسه میزند / و به شکل پنجره به اتاق من میآید/ و هم شکل خاطرات گیسوت پریشان میشود/ اندوه به شکل دل من شکل میگیرد/وقتی باران هم شکل عریانی توست/ و کولهبار رنجت به شکل شانهی پریشانی توست/ گنج به شکل ویرانه / دیوانه، به شکل اندیشهی خویش است/ خاک، دانه را در پناه خویش شکل میدهد/آن چنان که چشمهایت هر شب/ دو مرواریدش را به شکل کاسهی چشمت پنهان میسازد/بیکرانترین دریا، در کاسهی چشمانت / به شکل چند قطره اشک میشود/ ابر به شکل دریاست/ وقتی آسمان فکرش، بارانزاست/ دریا، به شکل قطرههاست/ وقتی با آفتاب ترکیب میشود/ آتش، به شکل هیمه میسوزد و تذهیب میشود/ هیمه، هم شکل آتش است چون میسازد/ کوه، به شکل سنگریزه/ سنگریزهها، هم شکل کوهند/ عابران کوچهگرد، به شکل اندوهند/ وقتی ابری و مهگرفته میخوانند/ قایقرانان، هم شکل رویای لغزان خویش/ به ماهی شکل میدهند/ و دستهای کوچکت به شکل سیبی به چیدن میاندیشند/ گامهایت به شکل دوندهای / آنسوی هستی را در ذهن خویش شکل میدهند/ در چشمهایت دو چلچله هم شکل نرگسند/ چشمهای نرگست به شکل دو چلچله/ به آسمان آبی میپرند/ و آسمان، لبریز شکل چلچلههاست/ پنجره، به شکل منظرهایست که میبینی / و زندگی به شکل لحظهایست/ که در آخرین دقیقه/ از شاخهی مرگ میچینی»
نصیر در یک دوره، صمیمیترین دوست من در زندان و بعدها در بیرون از زندان بود . با آن که معتقد بود من بهتر از هرکس دیگری او را میشناسم و با زوایای روحیاش آشنا هستم با این حال به درستی اذعان داشت که به لحاظ شخصیتی من و او کاملاً متفاوتیم.
برخلاف من روح حساس او دوری را دوام نمیآورد. وقتی در سال ۶۹ به بند دیگری منتقل شدم در شعر «غربت» سرود:
اگر چه بیکلام/ نشستهام جایی میان غربتی غریب/ تو ترانه باش/ شعری برای حزن قمریان بخوان/ گوشهای من
در سردابههای سکوت، مردهاند/ اگر چه آرام/ ماهتاب، بر شقیقه رنگ میزند/ تو تازه باش/ و از ترانه برای زندگی بگو/ پنجرههای مرا، بادها بردهاند/ اگر چه زخمهام/ گل میکنند هر صبح و شام/ تو با انگشتان آب/ زخم عاشقان را بشو/ زخمهای مرا / نمکزارها شستهاند/ اگر چه طبالهام، در سینه خسته میزنند/ تو پر باز کن/ به آفتابگردان دست بکش/ رودهای روح من/ در آتش، خفتهاند/ اگر چه تنهام/ بیتو، خطی ناخوانام/ تو، به آفتاب بیاندیش/ پلنگان زخمی، تنها میمیرند.
سرگشته بود و به دنبال انسان میگشت:
آموختهام /که کولیگونه / کولهی پوچی به دوش بگذارم / و از کوچههای باد / مثل قاصدکی مثلاً آزاد/ فریاد را رها کنم از پنجره نای، آی / و بگردم به جستجوی دری / با کوبهی دلم بر آن بکوبم/ و بگویم آنجا/ آیا هنوز/ مجسمهی انسان برپاست/ هنوز، کلیدی در قفلی میچرخد/ هنوز معنی ماه زیباست/ و مثل بادی که به کوه میکوبد و باز میگردد / باز گردم و چون ابر گریه کنم
در شعر «من و ماه» سرگشتگی بیپایانش را بهتر نشان میدهد
ای ماه، سرگشتگی من و تو را پایانی نیست/ اگر باد روزی در سکون زمان آشیانه مییابد/ اگر کولیان، درون کومه رنج خویش/ شبی در مرگ یا زندگی میخسبند/ سرگشتگی من و تو را ای ماه / در این میهمانخانه سامانی نیست....»
در شعر«شناسایی» تأکید میکند:
من ساکن سراب نیستم/ آنکه چاه زخم مرا دیده است/ آوای آبیرنگ مرا شنیده است
و «درگیری» او از نوع درگیریهای مرسوم نبود:
همیشه درگیرم/ نه چون بادی / درگیر کوچههای بیهودگی/ و نه چون سنگ/ که بیاندوهی دلتنگ / افتاده در مسیر آسودگی/ هزار سال، نه / بیشتر از هزار سال میشود که من / بی جان و تن/ درگیر آتشم و آفتاب/ تا یک قطره آب
تنها یک قطره آب را / بکارم در نگاه باکرهی خورشید/ با آنکه زندگیم گورستان لبخند بود و امید/ پیش پیراهنم/ حریر عاطفه، پوستین پوسیدهایست/ با این همه / بیشتر از ماهیان هفت دریای نیلی / یا عصای شکستهای/ اسیر پای پیری
درگیرم/ همیشه درگیرم/ با آینه و مهتاب/ تا آن طلای ناب را / درونشان ببینم/ و آنگاه آرام، در دستان کوچکت بمیرم
و در ادامه این سرگشتگی از چیرگی و غلبه دو حقیقت میگوید:
مغلوب دو حقیقتم/ یکی آوای نی نیلگونی/ از نای نیلوفری/ که همرنگ و همآهنگ با آن نسیم/ سر به شانهی نیستان دور گرفته است/ و موزون و ساده دل/ دریایی و دریایی با زمزمه میگرید/ و مرا اسیر پنجهی خوش آهنگی میکند/ که چنگ میزند به چنگ رگم/ و پیراهن سرخ آهنگ را / میپوشاند بر تنم/ و دیگر هایهای سرخ تو / که سبز سبز بر اندیشه مینشینی / و حرفی از ابر و برکه و فریاد / از جستجوی جاوید باد میزنی.
در «سینه سرخ» تفسیر دیگری از عناصر چهارگانه طبیعت، «آب»، «باد»، «خاک» و «آتش» به دست میدهد و به «انسان» میرسد:
«یک خاک خوب، خاکیست که بر آن/ باران باریده باشد/ گلبرگهایش نه با آفتاب/ با آهنگ باران برویند/ و در افقش خانهای باشد/ تا انسان در آن بنشیند/ و رقص قاصدکی در باد را بنگرد
یک باد خوب، بادیست/ که جمع گلبرگها را پریشان نمیکند/ گیسوان پریشان را جمع میکند/ و انسان گمشده در دشت تشنگی را/ بر بالهایش به شهر آبها میبرد
یک دریای خوب/ دریای آرامیست/ که پر از نیلوفر باشد/ پاکیش، آینه و مرواریدش/ نگین چشم انسان باشد/ و آتش اندوه او را / در موجهای خویش غرق کند»
یک آتش خوب/ آتشیست که در تاریکی و زیر باران/ از خاکستر بیرون باشد/ خانهاش در رگ انسان باشد / و هیمههای او را روشن سازد
یک انسان خوب/ کسیست که چشمانش را بستهاند/ تا آفتاب را نبیند/ و نمیدانند که چراغ خورشید را/ او روشن میسازد/ ساکن کوچهی زنجیرهاست و مثل کور/ و دستش را گرفتهاند و میبرند دور/ و او در طوفان خاک و باد
بر دریای آتش میایستد و فریاد میزند، نه/ و مثل پرندهای سینهسرخ، به خاک میافتد/ به خاک افتادهای، ای سینهسرخ
با یک سینه سرخ و با یک سینه سرب»
وقتی «سراب» و «آب» را تعریف میکند، درک متفاوتی از آنچه میشناسیم به دست میدهد:
بین سراب و آب فرقی نیست/ قایق شکستهی تشنه را / سرابی دریایی / در امواج خویش غرق میکند/ و آن که کنار چشمههاست/ در سراب زیبایی آب میمیرد/ با اسبی از خیال/ بر موجهای شیشهایش میدود/ و خود را از آب وهم تر میکند/ و زندگیش در این منظومهی زیبا سر میشود
گلهای کاغذین را / آن که به جستجوی باغ است میفهمد/ از عطرش مست میشود و در خواهش بیکرانه با همهی هستی/ بر او دست میکشد/ و گنج رنگ خوشآهنگ را در ورق پارهای میبیند
گلهای آتشین را / تنها / آنانکه از نژاد ققنوسند درک میکنند/ در هوایش که چون شرارهای سرکش است/ تمام هستی را هم رنگ مرگ میکنند/ سرخی شعله را گلبرگ میکنند/ آنچه میجوییم / زادهی راهیست که میپوئیم
و در شعر «نامهای به دوست» توانستن را تعریف میکند
«.../ چگونه آن دانهی کوچکی / که در دهان گنجشککی میمیرد/ خود سینه سنگین سنگ را میشکافد/ و به گونه خورشید دست میکشد/ ... بگو، آیا از یاد رفتن / مثل آن دانهی کوچک / در چینهدان یک مرغ/ همان پیوند با پرواز نیست/ اصلاً دانه خود پرواز نیست
او مرگ را «شکیبایی» تفسیر میکند:
مرگ یعنی شکیبایی/ هر دوندهای در شکیبایی دویدنش/ روزی به انتهای زمان میرسد/ ستاره آنچنان صبور سوسو میزند/ تا یک لحظهی سپید، هستیاش را بگیرد/ و دریا آنچنان پا برجا میماند/ تا روزی شعله بگیرد.
و در شعر «جنگ زندگی» درک نویی را از زندگی ارائه میدهد:
گاهی زندگی قصهایست / که قصهخوانی پیر آن را / با ساز کهنهای در گذرگاه جهان میخواند/ گاهی قایق شکستهایست/ که با خشمی جانفرسای بر سینهی دریاها میراند
چیز عجیبی در کولهبار زندگی نیست/ سرخی گونهات به هنگام شرم / و سرخی شقایقی به هنگام خون / هر دو همرنگ زندگیست
پرندهای که میپرد / مثل زندگیست/ چون به خاک میافتد باز زندگیست /و آنگاه که میمیرد روح سرخش/ همرنگ زندگیست
مثل نهال تازه رو/ هر صبح شاخک نازکی بر تو میروید/ روزی درخت میشوی / نهال و درخت هم مثل زندگیست
مثل شهاب کوچکی / به سینه شب چنگ میزنی / جنگ شهاب و شب هم / جنگ زندگیست
در شعر «نیاز»، عشق را دیگرگونه معنا میکند
عاشقان گریستهاند/ من اما / عاشقانه زیستهام
موجها/ زاده اوج و فرود خویش نیستند /آنان /خاشاکی در تهاجم بادند
رودها/ بر بستر ارادهی سنگین خویش نیست/ که تا به دریا میدوند / آنان در تهاجم تنهایی / به دریا میخندند
دریا / غنی نیست / یک جهان آفتابی / آفت جان دریاهاست / و تو، از جان عشق زاده نگشتهای / تو را، نیاز همزاد تا بازار معشوق برده است
و در شعر «سیاست»، از تلاش خود برای تغییر جهان میگوید:
شکلها از هندسه خویش بیروناند/ من چه بیهوده به جهان نظم میدهم
با خودکاری که خود / در دلش «آشوب شبنم» است/ معناها / از خانه خارجند/ من چه بی ثمر به در میکوبم
ایرج مصداقی
۱ فوریه ۲۰۱۶