ایرج مصداقی  
تماس
زندگینامه
از سایت‌های دیگر
مقاله
گفت‌وگو
صفحه‌ی نخست


«زندگی» در انفرادی هم «زیباست»

ایرج مصداقی

سلول انفرادی یعنی تلاش برای ایزوله کردن زندانی. اگر کتاب و یا نوشته‌ای و... با خود داشته باشی، دیگر انفرادی نیست. اگر بتوانی با دیگران «مورس» بزنی و تماس داشته باشی، دیگر انفرادی نیست. اگر هر چیزی ارتباط تو را با دنیای خارج و بیرون از خودت وصل کند، دیگر انفرادی نیست. باید تلاش کنی به گونه‌ای پیوندت را با بیرون از خودت برقرار کنی. انفرادی یکنواخت است و همه چیز سکون و سکوت عجیبی دارد. اگر برنامه روزانه‌‌‌ات نیز یکنواخت باشد، به زودی تو را به بن بست و جنون خواهد رساند و اگر امکان و فرصتی بیابی، دست به انتحار خواهی زد.

من دائم برنامه روزانه زندگی‌ام را تغییر می‌دادم. ساعت ورزش، ساعت قدم زدن، ساعت تفکر به موضوعات مختلف، ساعت‌ عبادت، ساعت نظافت سلول و نظافت شخصی، ساعت انجام کارهای دستی برای اتاق، ساعت تلاش برای تماس با دیگر سلول‌ها، ساعت تمرین مورس زدن، ساعت تفکر و تعمق در اشعار و آیات و دعاهایی که از حفظ داشتم و کم نبودند، زنگ تفریح و گشت و گذار و میهمانی رفتن  و...

مهم، نگاه انسان به زندگی و مشکلات آن است. من سلول انفرادی را برای خودم این گونه تفسیر می‌کردم: اگر نیک بنگریم، همه‌ی انسان‌ها به نوعی در زندان به سر می‌برند. فقط ابعاد این زندان‌ها متفاوت هستند. این‌جا هم زندانی است مثل همه‌ی زندان‌های دیگر، بایستی به آن خو کرد. این همه آدم در ایران، امکان خروج از کشور را ندارند و در زندانی با مرزهای ایران محبوس شده‌اند. تفاوت‌شان با من در این است که تعدادشان بیشتر است و جای‌شان گشادتر و هم‌صحبت‌هایی دارند؛ من نیز می‌توانم به اشکال دیگری برای خودم هم‌صحبت‌هایی دست و پا کنم. افراد زیادی هستند که نمی‌توانند از شهر و یا روستایشان خارج شوند؛ آن‌ها هم به نوعی در زندان هستند. تازه انسان‌های زیادی هستند که در عمرشان از قاره‌ای که در آن زندگی می‌کنند، نمی‌توانند خارج شوند. مرزهای زندان آنان را قاره‌شان تشکیل می‌دهد و یا همه افراد کره زمین، جز تعداد اندک شماری از آن خارج نشده‌اند و پس به نوعی در زندان کره زمین قرار دارند. من نیز روزی در زندانی بودم به نام اوین. و بعد به گوهردشت منتقل شدم و حالا هم بین من که در سلول انفرادی گرفتار آمده‌ام و آن کسی که از کره زمین نمی‌تواند خارج شود، فرقی نیست. هردو زندانی هستیم. او شاید نداند که زندانی است و یا برای چه زندانی است؟ ولی من می‌دانم. او نمی‌داند چرا بایستی رنج بکشد؟ ولی من می‌دانم چرا بایستی رنج سلول انفرادی را متحمل شوم. پس تحمل شرایط این چهاردیواری و زندان، برای من بایستی بسیار راحت‌تر باشد چون به معنای رنج بردن خود آگاه هستم. این خود آگاهی به من کمک می‌کرد که حتا آن را رنج‌آور احساس نکنم و از این بابت، خشنود نیز باشم! نگاهم به زندگی، کمکم می‌کرد به کار جهان دیگرگونه بنگرم. تلاش می‌کردم از هر چیز دستمایه‌ای بسازم برای فرار از تنهایی و انزوا. بایستی می‌پذیرفتم که «با آهن خیال و سوهان حس همیشه می‌شود کلیدی ساخت».

وقتی در زیر فشار هستید اگر وضعیت خود را با کسانی که در وضعیت بهتری نسبت به شما به سر می‌برند مقایسه کنید، کارتان سخت‌تر است. بدون شک در زیر فشار خواهید شکست. به هیچ وجه نباید به چیزهایی که از دست داده‌اید، بیاندیشید وگرنه به سرعت تحلیل می‌روید. در همه حال بایستی به فکر چیزهایی باشید که دارید و یا امید آن را دارید که در آینده بدان‌ها دست یابید. این‌ها می‌توانند مانند زره‌ای شما را در برابر حوادث پیش‌بینی نشده، محافظت کنند.

نه کتاب‌ داشتم و نه حتی قرآن و ادعیه. همه چیز ممنوع بود. فضای انفرادی سرد بود، به ویژه در شب‌ها. تا ماه ها روی زمین چیزی نبود و من تنها دو پتو داشتم یکی را به عنوان زیرانداز و موکت روی زمین انداخته بودم و دیگری، هم تشکم بود و هم پتو. چیزی برای این که زیر سرم بگذارم، نداشتم. دمپایی‌هایم را که خیلی خشک بودند، زیر سرم می‌گذاشتم. از شدت سرما و بدن درد خوابم نمی‌برد. گاهی از خستگی غش می‌کردم. برای این که  بر سرما غلبه کنم، می‌رفتم لای پتویی که به عنوان زیرانداز استفاده می‌کردم و آن را دور خودم می‌پیچیدم و پتوی دیگر را روی آن می‌انداختم. گاه از زور گردن درد، مجبور می‌شدم دمپایی‌ها را از زیر سرم بردارم. به این ترتیب سرم روی زمین قرار می‌گرفت و سرما را به شدت احساس می‌کردم. در هر صورت خوش‌تر بودم که بر آرام و خواب شبانه چشم بر بندم تا بر وجدان بیدار خویشتن. گوهردشت در پایه‌ی کوه قرار دارد و از طرفی نیز به دشت راه دارد. سرمای آن از تهران بسیار بیشتر است. زندان نیز تازه‌ساز بود و همین موجب سرمای بیشتری می‌شد.

از اولین لحظه‌ای که در انفرادی به خود آمدم، در فکر رویاندن یک سبزه در سلولم بودم؛ چیزی که در نگاه اول غیرممکن می‌نمود. در طبقه‌ی دوم زندانی به سر می‌بردم که کف آن مکالئوم بود و دیوارهایش بتنی. عاقبت آن‌چه که به دنبالش بودم، به عنوان شام به سلولم راه یافت. شام خرما بود. خرما‌هایی نه چندان مرغوب که روی دست‌شان باد کرده بود و مقدار نسبتاً زیادی از آن را نیز پاسدار به من داده بود. ۳۲ عدد خرما.

بلافاصله مشغول جدا کردن هسته‌ها شدم. هسته خرماها را در آفتابه‌ام ریختم. روزها به هنگام استفاده از آفتابه به شدت مراقبت می‌کردم که مبادا گنجینه‌ام به داخل توالت سرازیر شود. بعد از سپری شدن ۱۰ روز، متوجه شدم که هسته‌های خرما باد کرده و به زودی جوانه خواهند زد. به حمام که رفتم تقاضای داروی نظافت کردم و کیسه‌های پلاستیکی آن را پنهانی در میان شورتم جاسازی کرده و به داخل سلول آوردم. هسته خرماها را داخل دو کیسه پلاستیک قرار داده و در میان کیسه نانم پنهان کردم. از تجربه‌ای که ژان لافیت از آن سخن گفته بود، برخوردار بودم. کوچک‌ترین غفلتی ممکن بود به از دست دادن گنجینه‌ام منتهی شود. نیمه‌های شب حوالی ساعت ۲ بامداد که می‌دانستم کمتر به بازدید کردن سلول‌ها می‌آیند، از خواب برخاسته و جوانه‌ها را از جاسازی در آورده و مدتی زیر شیر آب می‌گرفتم و سپس آن‌ها را روی زمین گذاشته و با احترام مقابل آن‌ها می‌نشستم.

من با همه وجودم در مقابل نمادی از زندگی می‌نشستم. ارتباط عجیبی با طبیعت برقرار کرده بودم. من همه درختان و جنگل‌ها و بیشه‌زاران جهان را در جوانه‌هایم می‌دیدم. من رستن و رویش را در آن‌ها می‌دیدم. شور و اشتیاق را در من دامن می‌زدند و امید را در دلم رشد می‌دادند. ساقه‌هایشان که بالا می‌آمدند، دل من را باخود می‌بردند. دیگر ریشه‌هایشان در هم تنیده شده بودند و نمی‌شد آن‌ها را از هم تفکیک کرد. می‌ترسیدم ریشه‌هایشان بشکنند و یا از نقطه‌ای قطع شوند. از پایین، ریشه‌ها رشد می‌کردند و از بالا جوانه‌ها بالا می‌آمدند. من این خوشبختی را داشتم که در آن واحد ریشه‌ها و جوانه‌ها را باهم داشته باشم. تا آن موقع تنها رویش سبزه‌ها را دیده بودم. تنها فعالیت‌ها و تغییراتی را که در سطح بیرونی خاک جریان داشت، می‌دیدم. من از چنان اقبال بلندی برخوردار بودم که می‌توانستم آن چه را که در عمق خاک جریان دارد، نیز از نزدیک ببینم و در آن به تفکر بنشینم.

زندگی درست در یک کیسه پلاستیکی کوچک که روزی داروی نظافت در آن بود، در میان کیسه‌ی نانم جریان داشت. گاه از خودم می‌پرسیدم: چرا هر کسی که در کشور ما برای «زندگی» تلاش می‌کند، باید در مخفیگاه به سر برد؟ چرا باید دور از چشم اغیار به تلاش خود ادامه دهد؟ مگر «زندگی» چه ایرادی دارد؟ مگر رویش و بالندگی و طراوت و شادابی چه مشکلی می‌آفریند؟

جوانه‌ها نزدیک به ۱۰۰ روز همراه من بودند و دوش به دوش هم در نبرد برای زندگی شرکت داشتیم. مدتی بود جوانه‌ها دیگر طراوت گذشته را نداشتند و به خشکی گراییده بودند. مواد غذایی داخل هسته خرما تمام شده بود. منبعی برای تغذیه جوانه‌ها در اختیار نداشتم. عاقبت روزی مجبور شدم دل از آن‌ها بکنم.

یکی از زیباترین خاطرات دوران انفرادیم مربوط به شب‌های بهار سال ۶۲ بود. دسته مرغان وحشی مهاجر به هنگام کوچ شبانه‌شان، راه خود را گم کرده و یا در اثر روشنایی نورافکن‌های بسیار قوی زندان گوهردشت، به آن‌جا می‌آمدند. من از لای پنجره بال‌های سپیدشان که آسمان پیش رویم را یکسره می‌پوشاند، می‌دیدم. صدای بر‌هم خوردن بال‌ها‌یشان در بالای حیاط بند و آوازی که برای هم می‌خواندند، مرا به یاد زیباترین سمفونی‌های دنیا می‌انداخت. گویی که باله دریاچه قو را برایم زنده اجرا می‌کنند. مثل یک دسته بالرین و موزیسین، سه شب به اجرای برنامه خصوصی به افتخار زندانیان گوهردشت پرداختند.

نورافکن‌های زندان به بهترین وجه به نورپردازی صحنه پرداخته بودند! می‌خواستم سرم را از پنچره بیرون ببرم و فریاد بزنم: آهای صدایم را می‌شنوید؟ من این‌جام! این پایین توی این سوراخ! پر پرواز ندارم، اما دلی دارم در حسرت پرواز. میشه خواهش کنم چندتا بال هم به جای من بزنید.

بعد از ظهر یک روز گرم، دراز کشیده و چرت می‌زدم. با صدای بال- بال زدنی از خواب پریدم. پروانه‌ای به داخل سلولم آمده و پشت پنجره، بی‌قرار به شیشه بال می‌کوبید. بعد از مدت کوتاهی آرام شد. فکر کردم جان داده است. دستم را به آهستگی به او نزدیک کردم، دوباره بال- بال زد. تا روز بعد چند بار این عمل را تکرار کردم. اگر مطمئن بودم که آرامشش را به‌هم نمی‌زنم، شاید ده‌ها بار این کار را انجام می‌دادم.

کنجکاو بودم چرا پر نمی‌زند و به دنیای آزاد نمی‌پرد؟ آیا هنوز زنده است؟ چرا این‌جا را برای آرمیدن انتخاب کرده است؟ بالاخره برای همیشه خاموش شد. احتمالاً از قبل به مرگ خود واقف بوده و می‌خواسته در گوشه‌ای، در آرامش جان دهد. به نظر می‌رسید جایی را آرام‌تر از آن‌جا نیافته بود. روزها، بال‌های ظریف‌اش را به آهستگی باز می‌کردم و این کار را با چنان احتیاطی انجام می‌دادم که مبادا در هم شکنند.

رنگ‌های بدیع بال‌هایش، مرا به بوستان‌ها و گلستان‌ها می‌برد. به دشت‌هایی که ا‌ز آن‌ها آمده بود، رهنمونم می‌کرد. من گل‌هایی را که او بر آن‌ها نشسته بود و شهدشان را نوشیده بود، می‌دیدم. مزه‌ی شهدشان را در دهانم حس می‌کردم. تمام زیبایی‌های موجود در طبیعت را در بال‌های به غایت افسون‌گرش می‌دیدم.

از نگاه کردن به این همه زیبایی خسته نمی‌شدم: «هرکس که دید روی تو بوسید چشم من»! چه رنگ‌هایی! گویی که تا به حال این همه رنگ و زییابی را یک‌جا ندیده بودم. مطمئناً در همه جا بوده ولی من توجهی به آن نداشته‌ام. افسوس می‌خوردم نسبت به امکانات زیادی که از کف داده بودم. با او به گفت‌وگو می‌نشستم. روزها برایم از دشت‌ها سخن می‌گفت و هر آن‌جا که بال گشوده بود. او از آسمان می‌گفت و جاهایی که پرکشیده بود. شیرینی پرواز را برایم تشریح می‌کرد. گاه از خار گل‌هایی می‌نالید که بال‌هایش را آزرده بودند.

او مرا به دنیایی می‌برد که برایم تازگی داشت و تا قبل از این با آن آشنایی نداشتم. دنیای تعمق در پدیده‌های پیرامونمان. در واقع، او صحبتی نمی‌کرد، این من بودم که ذهن‌ و سرگذشت زندگی‌اش را که روی بال‌هایش نوشته شده بود، می‌خواندم.

گاهی می‌شد که او شنونده بود و من برایش درد دل می‌کردم. او مجبور بود ساعت‌ها به نغمه‌های دلم گوش سپارد. از هر دری صحبت می‌کردم. گاه مجبور بود پیام‌هایم را به آن‌هایی که می‌خواستم و او هم می‌شناخت‌شان، برساند.

درکم نسبت به همه اشیا و موجودات تغییرکرده بود و احساس تازه‌ای نسبت به همه چیز داشتم. دنیا را زیباتر از قبل می‌دیدم.

یکی از سرگرمی‌هایم، برنامه تقویم تاریخ در ارتباط با زندگی خودم بود. باید از اندیشه‌ام کمک می‌گرفتم. تنهایی و اندیشه ملازم یکدیگر بودند. تلاش می‌کردم به آن‌چه که در چند سال گذشته انجام داده بودم، دست یابم. این جدای از اندیشیدن درباره‌ی گذشته‌ام بود و کوششی برای تدبر درگذشته در آن نهفته نبود. بلکه تلاشی بود برای به کار انداختن مغز و حافظه واندیشه و جلوگیری از رکود و خمودی آن. همچنین یک فانتزی قوی را نیز به همراه داشت. نباید اجازه می‌دادم افکارم مغشوش شود.

برای نیل به این مقصود، شیوه‌ای را کشف کرده بودم که نیاز به تمرکز بسیار زیادی دارد ولی اگر دارای قدرت حافظه خوبی باشی، از طریق آن می‌توان به بازیابی خاطرات و همچنین زمان و مکان دقیق آن‌ها رسید.

کار بدین صورت بود که هر روز تلاش می‌کردم به خاطر بیاورم در سال گذشته در چنین روزی، مشغول انجام چه کاری بوده‌ام. همین طور بین چهار تا پنج سال، هر روز عقب می‌رفتم و وقایع آن‌روز را به خاطر می‌آوردم. کسب چنین موفقیتی روحیه‌ام را دو چندان تقویت می‌کرد و اشتیاقم را به بازیافت گذشته‌ام بیشتر و بیشتر می‌کرد. چگونگی انجام آن را در کتاب خاطراتم توضیح داده‌ام.

برگزاری مراسم ملی و مذهبی و روزهای شاخص در تقویم سیاسی- اجتماعی میهن، یکی از برنامه‌های ویژه و مهم در سلول انفرادی بود که با جدیت از سوی من و خیلی‌های دیگر دنبال می‌شد. با برگزاری مراسم، ابتدا تعهد خود را نسبت به آرمان‌هایم بیان می‌کردم و آن‌ها را گرامی می‌داشتم و در مرحله‌ی بعد باعث ارتقای روحیه‌ام می‌شد.

تقریباً هیچ روزی را از قلم نمی‌انداختم. روزهای مهم سیاسی، تجلیل از شهدا، روزی‌های ملی و مذهبی را گرامی می‌داشتم. برای بزرگداشت هر کدام، متنی را در ذهنم تهیه می‌کردم و با احترام تمام مراسم را اجرا می‌کردم. برنامه‌ی سرودخوانی و شعرخوانی را نیز به ترتیب اجرا می‌کردم.

یکی از مهم‌ترین بخش‌های مراسم، پذیرایی از میهمانان بود که در واقع تنها خودم بودم به نمایندگی از طرف خلق قهرمان ایران. این برنامه را همیشه و در همه حال داشتم و بعدها نیز ادامه می‌دادم.

چگونگی برگزاری مراسم، از چند روز قبل فکر و ذهنم را اشغال می‌کرد. آماده سازی برنامه و شکل برگزاری آن برایم از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. تهیه‌ی متن‌های مختلف نیز وقت‌گیر بودند. به ویژه که مجبور بودم متن را از حفظ کنم.

باید بارها در فکرم تکرار می‌کردم تا حفظ شوم! تهیه‌ی شربت و شیرینی و میوه چندان وقت‌گیر نبود و در چشم‌به‌هم‌زدنی آماده می‌شدند. شربت، محلول آب قند بود. وقتی به سلول انفرادی تبعید شدم، از آن‌جایی که سرما خورده بودم، چند قرص ویتامین ث در جیب پیراهنم بود. آن‌ها را نگاه داشته بودم و در مراسم‌های ویژه، هر بار یکی از آن‌ها را در محلول شربتِ آب‌قند حل می‌کردم، به این ترتیب شربت آبلیمو به سادگی تهیه می‌شد! شیرینی چیزی نبود جز مقداری آب‌قند که روی نان خشک می‌مالیدم.

وقتی امکانات بیشتری مانند خرما و انجیر داشتم، مقداری از آن‌ها را هم در آب انداخته و با پشت قاشق له می‌کردم و روی نان خشک می‌مالیدم. اگر میوه‌ای داشتم نیز با آن رویش را تزیین می‌کردم. این دیگر کیک بود و «شیرینی دانمارکی»! یک بار نیز برای تزیین کیک، مقدار کمی خامه درست کردم.

ماه‌های اول لباس کافی نداشتم. لباسم در انفرادی تشکیل می‌شد از یک زیرشلواری، زیرپیراهنی و یک پیراهن که در اثر کتک خوردن‌های زیاد مندرس شده بود و پاره- پاره. برای شرکت در مراسم حتماً دست و صورتم را شسته و پیراهنم را نیز تنم می‌کردم. بعدها که مقدار کمی از لباس‌هایم را گرفتم، حتماً لباس تمیز می‌پوشیدم.

در انفرادی برای تجلیل از بهار و رسیدن نوروز، سلول‌های مختلف مراسم ویژه تدارک می‌دیدند. البته کیفیت آن بستگی دارد به حال و روز زندانی و نگاهش به زندگی. با بهار دوباره زنده می‌شدی و به قلب زمستان شلیک می‌کردی. هر یک به فراخور حال، سفره هفت‌سینی فراهم می‌کردند و یکی که یک سین کم آورده بود، چون نامش با حرف سین شروع می‌شد، خودش در میان سفره نشسته بود! یکی از بچه‌ها قطعه شعری به جای هفت سین سروده بود.

هفت‌سین انفرادی اگرچه غیرمتعارف بود ولی تلاش می‌شد که حتماً از هفت «‌سین» تشکیل شده باشد، مثلاً سطل که با پلاستیک و کیسه نان درست کرده بودی؛ سفره‌ که با پلاستیک دوخته بودی؛ سنگریزه که در کف سلول و یا راهرو و حمام پیدا کرده بودی؛ سبد که از پلاستیک و مشمع درست شده بود؛ ساک اگر داشتی یا خودت درست کرده بودی و سوزن و ساعت اگر با خود ‌داشتی. بعضی‌ سفره‌ها سبزه و ماهی هم داشتند! ماهی را می‌شد با حفاظ آلومینیومی قالب کره ساخت. قسمت آلومینومی و نقره‌ای رنگ آن را از پوسته‌‌اش جدا کرده و بعد آن را روی یک تکه مقوا که به شکل مثلاً ماهی در آمده بود، می‌کشیدی.

مهم نفس عمل بود. البته مهارت در امور هنری و داشتن سلیقه می‌توانست به ماهی مورد نظر شکل زیبایی بدهد. این نه فقط هفت ‌سین سفره عید بلکه هفت سلاح آتشین بود در رزم با دشمنی که به غارت همه چیز کمر بسته بود؛ هفت کفش آهنین بود که به پا می‌کردی و با آن از هفت دریای خون و شکنجه می‌گذشتی؛ هفت شمشیر آخته بود که با آن هفت دیو خطرناک‌تر از اکوان دیو را در هفت‌خوانی مهلک‌تر از هفت‌خوان رستم به خاک می‌افکندی و ترنم هفت سرود عاشقانه بود در هفت گنبد مینا به یاد هفت پیکر زیبا!

سخت‌ترین دوران انفرادیم به ماه رمضان بر می‌گشت. یعنی خرداد و تیرماه ۶۲. لاجوردی تازه از سلول‌های ما بازدید کرده بود و برای من هم ظاهراً جیره‌ی کتک قرار داده بود. در برخورد با لاجوردی، در مورد بند سابقم سؤال‌هایی کرد. در این راه، صبحی رئیس زندان به یاری‌اش می‌شتافت و آتش بیار معرکه بود.

عاقبت یکی از پاسداران که تقریباً مسن بود، زیر گوش لاجوردی ظاهراً گفت من به خاطر مشکلاتی که داشتم حالم خوب نیست و بهتر است مدتی سلولم را دو نفری کنند، زیرا لاجوردی در چشمانم خیره شده و نیشخندی زد و گفت: نه، انفرادی او را درست کرده و حالش را جا می‌آورد، حکم دوا و دکتر برایش دارد. این جملات را در حالی ادا می‌کرد که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد.

از آن پس پاسداران وقت و بی‌وقت به سراغم می‌آمدند. به شدت ضعیف شده بودم و در پاسخ به درخواستم که برای زدنم بعد از افطار مراجعه کنند، می‌گفتند: خیر، می‌خواهیم ثواب کتک زدن و تعزیر «سگ منافق» را همین حالا ببریم. چند نفری شروع می‌کردند. هم کتک بود و هم لودگی، هم شکنجه و هم مسخره بازی از جانب آنان.

یادم نیست، هفت یا هشت بار در ماه رمضان چنین رفتاری از سوی آنان تکرار شد. دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود. به شدت لاغر شده بودم. و بعد در ماه محرم ضرب‌ و شتم‌ها به گونه‌ی دیگری ادامه یافت.

ماه‌های اول ملاقاتی نداشتم و ممنوع‌الملاقات بودم. به خانواده‌ام گفته بودند که به علت شورش در زندان به چنین مجازاتی محکوم شده‌ام! اولین باری که به ملاقات رفتم، مادرم گفت: چرا شورش کرده بودی و به فکر خودت و ما نیستی؟ پاسداران چهار چشمی هر دو طرف را می‌پاییدند و تلفن کابین نیز کنترل می‌شد، چه می‌توانستم بگویم و چگونه می‌توانستم دلداری‌اش دهم.

از آن‌جایی که از سالن عمومی به انفرادی رفته بودم، همراه با بچه‌های سالن عمومی به ملاقات می‌رفتم. هر بار باید حدود ۴۵ دقیقه پشت سالن ملاقات منتظر می‌نشستم تا کابین ویژه‌ای را برای من خالی کنند که در ابتدای سالن ملاقات قرار داشت.

در این مدت هر پاسداری که از راه می‌رسید و مرا می‌شناخت، مشت و یا لگدی نثار من که کنار دیوار نشسته بودم، می‌کرد. اگر مرا نمی‌شناخت، پاسدار آن‌جا برای جوسازی می‌گفت: این فلانی است و او برای خالی نبودن عریضه چند مشت و لگد نثارم کرده و می‌گفت: تو فلانی هستی؟ هنوز زنده‌ای؟‌

دلم خون می‌شد تا ملاقات می‌رفتم. پاسداران اوقات بیکاری خودشان را این‌گونه پر می‌کردند. آن‌ها هم گویی مانند ما تنوعی در زندگی‌شان نداشتند و به دنبال فراهم کردن سرگرمی و تفنن برای خودشان بودند. ما وسیله سرگرمی و تفنن آن‌ها می‌شدیم. آنان نیز پا به پای ما حبس می‌کشیدند.

بارها با خودم می‌اندیشیدم اگر آزاد بودم، در ازای هیچ مبلغی حاضر نبودم زندگی آنان را انتخاب کنم. آنان به انتخاب و میل خود به زندان انفرادی تبعید شده بودند. مطمئنم رنجی که آن‌ها متحمل می‌شدند از من بیشتر بود. من با بودنم در انفرادی احساس زندگی می‌کردم و آن‌ها به عنوان نگهبان سلول‌های انفرادی احساس مرگ. سلول انفرادی به من آموخت زندگی در همه حال زیباست و باید از آن لذت برد.

منبع: رادیو فردا

اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

facebook Yahoo Google Twitter Delicious دنباله بالاترین

   

نسخه‌ی چاپی  


irajmesdaghi@gmail.com    | | IRAJ MESDAGHI 2007  ©