همراه شدن در عملیات آخر
هنوز به بند منتقل نشده بودم و شبها در همان دادستانی، پشت در شعبه و یا شکنجهگاه، روی زمین میخوابیدم. خسته، کوفته و درمانده، نزدیک در شعبه هفت بازجویی در طبقه دوم ساختمان دادستانی، روی زمین دراز کشیده بودم. اواخر شب بود. هنوز صدای شکنجه به گوش میرسید. یکی- دو شب بود که خواب به چشمم نیامده بود. تازه چشمهایم در حال گرم شدن بود که احساس کردم کسی پهلویم دراز کشید. سایهاش را دیدم. نمیدانم چقدر طول کشید، ولی مطمئناً زیاد نبود. یکباره احساس کردم که زمین زیر پایم به لرزه در آمده است. با هراس از خواب پریدم. بغلدستیام دچار تشنج شده بود. سرش به عقب افتاده بود و خر و خر میکرد. دستپاچه شده بودم. نیمخیز شدم. ابتدا فکر کردم که دچار حمله صرع شده است و خواستم کمکش کنم. نگاه کردم، دیدم پاهایش تا زانو باندپیچی شده و خونآلودند. ناگهان به خود آمدم. به سرعت متوجه اشتباهم شدم. او سیانور خورده بود و حالا مجرای تنفسیاش دچار مشکل شده بود. دست و پا میزد و جان میداد.
پاسداران در فاصله ۱۵-۲۰ متری ما، دور یک میز با محسن منشی و ولیالله صفوی، دو تن از زندانیان بریده هوادار مجاهدین که در بازجویی و شکنجه نیز همکاری میکردند، گرم صحبت نشسته بودند. به سرعت به پهلو خوابیدم و تلاش کردم تا آنجایی که ممکن است سدی باشم در مقابل دید آنها تا او آخرین “عملیات انقلابی” خود را نیز با موفقیت به پایان برد. لحظههایی سخت و جانکاه بود. گویی من نیز به همراه او جان میدادم و این جان دادن تمامی نداشت. لحظهها به درازای سال میگذشتند. هر ثانیه، گویی یک عمر بود. او به جاودانگی میرفت و من به دنبال سرنوشت!
خود را به خواب زده و شروع کردم به خرناسه کشیدن. بدین امید که صدای خر و خر او را پنهان کنم. نیک میدانستم که حتا ثانیهها نیز برای انجام موفقیتآمیز “عملیات آخر” حیاتی است. من ناخودآگاه در انجام “عملیات آخر”، با او هم تیم شده بودم. او فرمانده بود و من همراه. او اراده کرده بود و من به دنبالش روان بودم. برای او مرگ، شادی بخشتر از زندگی بود. اما برای من جانکاه بود و کشنده.
نمیدانم میتوانید آن لحظهی پر درد وشکنجهآور را تصورکنید؟ همدست شدن با انسان عزیزی که در حال خودکشی است و تلاش دارد که هر چه زودتر جان دهد؟ آیا میتوان تشریح کرد آن موقعیتی را که مجبور میشوی تا ثانیهها را از ده به صفر بشماری، آنهم نه برای به استقبال رفتن سال نو، نه برای عزیزی که از راه میرسد، که بدرقه انسانی به سفری ابدی؟ در نظرم چونان سپیداری بود که برای شکفتنش، مرغ سیاه مرگ بایستی به پرواز در میآمد. او اینگونه میشکفت، بر خلاف هر شکفتنی. بی صبرانه در انتظار شکفتن “جوانهی زندگیبخش مرگ” بودم.
دقیقهای بیش نگذشته بود که پاسداران متوجه سمت ما شدند. از زیر چشمبند به خوبی میدیدم که هراسان به سوی ما میآیند. به ما که رسیدند، محسن منشی فریاد کشید: سیانور خورده، سیانور خورده! من وانمود کردم که پریشان از خواب پریدهام و آنها از غیظشان مرا با لگد میزدند. هول کرده بودند. نمیدانستند چگونه او را به بهداری زندان برسانند. سرانجام او را روی پتویی گذاشته و در حالی که چهار طرف آن را گرفته بودند، دوان دوان به سمت بهداری که در نزدیک بندها بود، دویدند. میدانستم که او دیگر از این راه باز نمیآید. او حرکتهایش کمتر شده بود. ساعتی بعد در گفتوگوی بین پاسداران متوجه شدم که آفتاب زندگانیاش غروب کرده است، یا که بهتر است بگویم طلوعی دوباره کرده بود. در آن فاصلهی کوتاه، از محل حادثه تا بهداری زندان، دکتر “شیخالاسلامزاده” پلید را شانسی نصیب نشد تا قربانی را به زندگی بازگرداند و آمادهاش سازد برای دور جدیدی از شکنجههای طاقتفرسا و اعدام و دریافت دستخوشی از لاجوردی.
احساس متناقضی داشتم. نمیدانستم خوشحال باشم یا غمگین. نمیدانستم از اینکه “عملیات آخر” زندانی با موفقیت کامل انجام گرفته بود، باید احساس پیروزی میکردم یا این که آرزو میکردم که ای کاش عملیات او با شکست روبهرو میشد؟ کدام یک میتوانست درست و منطقی باشد؟ شاید هر دو با هم. ولی چگونه میشود شادی را با غم و شکست را با پیروزی همراه کرد؟ آشنایی ما لحظهای بیش نبود اما عمری است که در نظرم هست. و میدانم تا آخرین لحظههای زندگیم، همیشه با من خواهد بود و هرگز فراموشش نتوانم کرد.
گویی عقربه زمان از حرکت باز ایستاده بود و آن شب لعنتی خیال تمام شدن نداشت. “چه شب موذی و گرمی و دراز”، من گوشهای کز کرده بودم. گاه از فرط اضطراب بلند میشدم و در جایم مینشستم و بعد با نهیب پاسدار دوباره ولو میشدم. مثل مار به خود میپیچیدم. به یاد آوردم هفتم مهرماه ۶۰ را که در کمیته پل رومی به سر میبردم. شب سختی را در بازجویی پشت سر گذاشته بودم و تا صبح از درد نخوابیده بودم. نیمههای شب متوجه شدم پاسداران، کسی را که در حال شعار دادن بود، با کتک به سلول بغلی انداختند و صبح، زمانی که در سلول را باز کردند سراسیمه به دنبال راه چاره میگشتند. به سرعت حمید طلوعی از بازجویان قدیمی اوین را صدا کردند که ریاست بخش سیاسی آنجا را به عهده داشت. او خود را به آنجا رساند و پاسداران پیکر مجاهدی را که در سلول، با خوردن سیانور به زندگی خویش پایان داده بود، با خود به بیرون حمل کردند. از لای درز دریچهی سلول، آنها را میدیدم. در آنجا، تنها نظارهگر واکنش پاسداران در قبال انتحار او بودم. ولی حالا قضیه فرق میکرد.
من خود به طور مستقیم درگیر آن بودم. نمیدانم چه شد که دوباره لحظهای به خواب رفتم. شاید از فرط خستگی و کوفتگی بیهوش شدم. ناگهان متوجه شدم چیزی تکانم میدهد. چشمهایم را باز کردم. لاجوردی با یک پیژامه بر بالای سرم ایستاده بود و با لگد به پای من میزد و مرا به بلند شدن و خواندن نماز ترغیب میکرد. من تنها فردی بودم که در راهرو خوابیده بود. فیافهاش در حالت عادی نیز به اندازه کافی زشت و کریه و بد منظر است، چه رسد به وقتی که تازه از خواب بلند شده باشد. برای یک لحظه تجسم کنید که چه ترکیب وحشتناکی را پیش روی داشتم. او در آن روزها، خیلی از وقتها در اتاق کارش میخوابید. دستم را گرفت و به سوی دستشویی و توالت برد. نمیتوانستم قیافه کریهاش را در آینه بزرگ دستشویی که قسمت زیادی از دیوار را پوشانده بود، تماشا کنم. نخستین بار بود که میخواستم تلاش کنم که از زیر چشمبندم کسی را نبینم. بدون آن که گفتوگویی بین ما انجام گیرد، مشغول کار خود شد. با آداب و رسومی تمام وضو میگرفت و حالم را از هر چه نماز و وضو بود، بههم میزد.
به سختی کمی آب به دست و صورتم زدم. هیچ اعتنایی به من نداشت و سرگرم کار خودش بود. گاهی وقتها افراد شاغل در دادستانی، بهویژه کسانی که بازاری بودند، وقتی میدیدند زندانی درست وضو نمیگیرد همانجا با غرولند و با لحنی مسخرهآمیز، مسئله را به او گوشزد کرده و سپس مشغول آموزش شیوه صحیح وضو گرفتن میشدند. دنیا دور سرم میچرخید. کشانکشان خودم را به سرجایم رساندم. مدتی در جایم نشستم. فکرهای پریشان و مالیخولیایی رهایم نمیکردند. قدرت برخاستن نداشتم. آرزو میکردم ای کاش جای آن زندانی بودم و هرگز صبح را نمیدیدم. آنجا که زندگی دور میشود، باید به مرگ اندیشید.
بیدار شدن برای نماز صبح، نشانگر آغازی دیگر بود و چرخهای از رنج وعذاب که به راه میافتاد. دلم میخواست شب همچنان پا برجا میماند و روز هیچگاه نمیآمد. به سختی از جایم برخاستم و الفاظی را بر زبان جاری کردم که بیشتر از سر عجز و ناتوانی بود. الفاظی که هیچ معنایی برایم نداشتند.
جنازه در سطل آشغال
پنجشنبه ۲۹ بهمن ماه سال ۶۰، برای اولینبار به حسینیه اوین برده شدم. فاصله بین حسینیه تا ساختمان بندها را که راهی نسبتاً طولانی است، پیاده طی کردیم. استفاده از هوای آزاد در آن شرایط خودش نعمتی بود. موقع بازگشت، ما را جایی منتظر نگه داشتند تا همه از راه رسیده و دستهدسته به بندهایمان منتقل کنند. من در کنار در ساختمانِ بندها، نزدیک همان جایی که ده روز پیش برای رفتن به زیر زمین ۲۰۹ و دیدن پیکر شهدای ۱۹ بهمن ایستاده بودم، قرار گرفتم.
در حالی که چشمبندی بر چشم داشتم به حوادثی که بر ما و مردممان گذشته بود، میاندیشیدم و در ذهنم صحنهای را که ده روز قبل شاهدش بودم، ترسیم میکردم. فارغ از دنیا و آنچه که در اطرافم میگذشت. ناگهان ضربه محکمی به پشت سرم خورد که نزدیک بود با سر به روی زمین شیرجه روم. گفت: منافق کجا را نگاه میکنی؟ چرا دزدکی نگاه میکنی؟ چی را میخواهی ببینی؟ بیا بریم جلوتر از نزدیک نگاه کن. من اصلاً نمیدانستم راجع به چه چیزی صحبت میکند. گیج و منگ بودم. یقهام را گرفت و مرا کشانکشان به سمت آشغالدانی پشت بهداری که در۱۰-۱۵ متری ما قرار داشت، برد.
در همین حال کیومرث زوارهای را که پشت سرم قرار داشت نیز به همان شکل همراهم کرد. به آشغالها که رسیدیم، گفت: چشمبندتان را بالا بزنید!
نمیتوانستم صحنهای را که ناظرش بودم، باور کنم. پیکر درهم شکسته دو تن از زندانیان در آنجا افتاده بود. پاهای هر دو، تا بالای ران باندپیچی شده و خونآلود بودند. در اثر ضربات ناشی از شکنجه، در بهداری اوین به طرز فجیعی جان سپرده بودند و پیکرهایشان را در آشغالهای پشت بهداری انداخته بودند. یکی از آنها در حالی که سرش در سطل آشغال بزرگی قرار داشت، پاهایش به سمت بالا بود و دیگری در میان آشغالهایی که روی زمین کپه شده بودند، قرارداشت. معلوم نبود بعد از آن با پیکرها چه میکردند. آیا آنها را در قبرستانهای رسمی و عمومی دفن میکردند؟ آیا در گورهای دستجمعی به خاک سپرده میشدند؟ و یا … این سؤال همیشه در ذهن من باقی ماند. شاه محمدی با درندهخویی هر چه تمامتر گفت: بروید برای بچههای بندتان تعریف کنید که ما با کسی شوخی نداریم! آخر و عاقبت همهی شماها همین خواهد بود. این جا زبالهدانی تاریخ است!
دلم آتش گرفته بود از این همه درد و از این همه شقاوت. چگونه میتوان تصور نمود که چه بر سر میهن ما و فرزندانش رفته است:
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
همه درد، دیدن این صحنهها نبود. از این که دهانت بسته بود و نمیتوانستی فریاد کنی، در خود میشکستی. از این که سکوت پیشه کرده بودی، در رنج بودی. مرگ یک بار، شیون یک بار. حتا سالها بعد، هرگاه با کیومرث زوارهای به مناسبتی خلوت میکردیم، از آن واقعه، به عنوان یکی از فراموش نشدنیترین خاطراتش از زندان، یاد میکرد. و من خود بارها، به یاد آنها در تنهاییام گریسته بودم.
بعدها به نقل از مسئولان قضایی شنیدم که آنها گاهی اوقات جنازه بعضی از اعدامشدگان را نیز پیش از انتقال از اوین در سطل آشغال میانداختند.